سکوت! تنها چیزی که من میشنیدم سکوت بود. قلبم از رازها و ناگفت | ʜopǝɿǝnɔǝ
سکوت! تنها چیزی که من میشنیدم سکوت بود. قلبم از رازها و ناگفتهها سنگین شده و به قفسهی سینهام فشار میآورد. جهان تیرهی اطراف و دیوارهای آجری محکم دورم که باعث میشدن تنفر عجیبی رو نسبت به خودم و آدم ها احساس کنم. اما تو اومدی! به آنی قلبم رو از حس دوست داشته شدن پر و رنگ های سبز و نارنجی رو جایگزین خاکستری بی روح آسمون کردی. دیوارها رو در هم شکستی؛ سمفونی عشق رو با سکوت عذاب آور ذهنم تعویض کرده و بار دیگه، طعم زندگی رو برای گوش های ناشنوا و چشم های نابینام که خالی از سمفونی عشق و محبت بودن، به ترسیم درآوردی...