شد فصل بهار و گُل صلا داد بر چهرۀ خوب خود صفا داد باد سحری ز آ | اشعار ایرج میرزا | Iraj mirza
شد فصل بهار و گُل صلا داد بر چهرۀ خوب خود صفا داد باد سحری ز آشنایی پیغام وفا به آشنا داد بلبل ز فراق چند ماهه باز آمد و شرح ماجرا داد افسوس که جای تُست خالی ای خانم درة المعالی
آوخ که بهار ما خزان شد آن روی چو گُل ز ما نهان شد از چشمۀ چشم ما روان شد خوناب جگر ز فُرقتِ تو در باغ نصیب ما فَغان شد بلبل صفت از فراق رویَت افسوس که جای تُست خالی ای خانم درة المعالی
گرییم ز درد اشتیاقت سوزیم در آتش فراقت بینیم ز دوستان چو طاقت جفت المیم و یار اندوه آییم چو بی تو در وثاقت گوییم ز روی درد و حسرت افسوس که جای تست خالی ای خانم درة المعالی
از ما چه خلاف دیده بودی کاین گونه مفار نمودی رفتی و ز دست ما ربودی سر رشتۀ اتحاد ما را در خاک سیه چرا غنودی جای تو به روی چشم ما بود افسوس که جای تست خالی ای خانم درة المعالی