2024-05-22 16:29:03
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیبای کشاورزی بود.
به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيرد. کشاورز براندازش کردو گفت:
"پسرجان، برو در آن قطعه زمین بایست؛ من سه گاو نر رو یک به يک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی."
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ایستاد.
در طويله باز شد و بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینهی بهتری خواهد بود، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذرد و از در پشتی خارج شود.
دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمين میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کند و از در پشتی خارج شود.
برای بار سوم در طویله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که در عمرش دیده بود. این گاو، برای مرد جوان بود!
در حالی که گاو نزدیک میشد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..
زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه. بهره گیری از بعضی هاش ساده ست، بعضی هاش مشکل. اما زمانی بزاری رد بشن و بگذرن (معمولاً در امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگه بدست نیان
@isf031 کانال اصفهانی ها
28.9K views13:29