2021-10-14 13:50:03
بسم الله الرحمن الرحیم قلبم آرام نمیگیرد. قرآنم را باز میکنم. «يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ. فَأَمَّا مَنْ أُوتِيَ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ. فَسَوْفَ يُحَاسَبُ حِسَابًا يَسِيرًا»
آرامتر میشوم. اما آیه بعد دوباره آتشم میزند.
«وَيَنْقَلِبُ إِلَى أَهْلِهِ مَسْرُورًا»
به بازگشتش فکر میکنم. به لحظاتی که دلخوش میشدیم با «انشالله برمیگرده»ها. به فروخوردن بغض ها، به بهت و سکوت بعد از حادثه، به دست هایی که روی سرم خشک شد و پاهایم که به زمین چسبیده بود.
قلبم فشرده میشود. قرآن را میبوسم و سر جایش میگذارم. بیفایده است؛ هر چه تلاش میکنم آن آخرین لحظات لعنتی را فراموش کنم، بیفایده است. دست ذهنم را میگیرم و پرت میکنم لابلای خاطرات هفت ماه پیش هنگام اردوجهادی، روستای حسینآباد، کنار همان کانال آبی که ملاتش را با هم زدیم.
و تو، ای ذهن پراضطراب من، خوب میدانستی که با چه زلالروحی همنفس شده ای؛ مصمم، آرام.
میخواهی برگردی به پریشب جلوی نردههای بیمارستان و به یاد بیاوری آن جمع پریشانی که…
نه، نه. باید برگردی افضل آباد. پیش او. کنار همان سفرههای درازی که محل اسکان میانداختیم. باید دوباره در آن ساعت زنده شوی و کنارش بنشینی. بخواه تا بگوید و تو بشنوی. تا ابد.
ناآرام میشوم. دوباره پناه به قرآن می برم.
«قَالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ سَيُؤْتِينَا اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَرَسُولُهُ إِنَّا إِلَى اللَّهِ رَاغِبُونَ»
إِلَى اللَّهِ رَاغِبُونَ؛ حتی در اوج روزهای جوانی و سرزندگی. حتی درست زمانی که همه، و شاید هم خودت، با عقل محاسبه گر دنیایی، هزار و یک آرزو برایت دارند و مسیر روز ها وسالها و دهههای بعدت را هم پیشبینی کردهاند، حتی در محیطی که رسیدن به آنجا، آرزوی دست نیافتنی کثیری از مردم است و آخر دنیاشان، لابراتوارها و دعوت نامه ها و ریکامندیشن های آن جاست، حتی با تمام این سرمایه ها، انگار مسیرت را کج میکنی و راهی اردوجهادی میشوی و در به در، دنبال خادمی کردنی برای اولیا خدا و در این راه آنقدر مصممی که حاضری جسم خاکیت زمین بخورد تا جان را از بام خانه خدا به پرواز دربیاوری. مسجد الاقصا نیامدهای که اینگونه برای عروج شتاب کردی رفیق!
نیستی، اما میشنوم که میگویی خیمه حضرت زهرا کجا و مسجد الاقصا کجا! نیستی، اما مجسم میشوی در برابرم. در حالی که هق هق گریه امانت را بریده، می گویی «عجب رسمی شده، هر کجا که به نام فاطمه سلام الله علیها پیوند خورده باشد، جسم ها بدجور زمین میخورند. و امان از آن ساعت خانه امابیها…»
میخواهم روضه را کامل کنی اما دیگر نیستی.
و تو، ای ذهن پر اضطراب، میخواهی بمانی در آن ساعت های سیاه و من این بار التماس میکنم که برگردی به سه ماه پیش. به محمدآباد زیرکوه و دوباره زیارت کنی او را که چه بیصبرانه و البته عجولانه میخواهد زودتر بچه ها کانال آب را به سرانجام برسانند. وتو سرش غر بزنی که «میخواهیم استراحت کنیم بابا!» و او که مشخص است راضی به این تصمیم نیست، عتاب آلود بگوید «خیلی خوب؛ فقط نیم ساعتها!»
بمان کنار همان جاده بینهایت محمدآباد، کنار همان باغ های درخت انگور، کنار همان راه خاکی که درست کرده بودیم برای رساندن ملات به کانال. چکمه ها را دوباره به پوش و آبآهک را لگد کن و زیرچشمی او را بپا. میبینی چه متواضعانه مدام در رفتوآمد است؟
تازه دراین خاطرات غوطه ورشدهام که زنگ تلفن، رشته افکارم را پاره میکند. بلافاصله بعد از سلام، بغض میکند و میگوید:« نشد. میخواستم امشب که رسیدم حرم شفاش را از آقا بگیرم. خونجگر شدیم از وقتی که ماجرا را شنیدهایم. تازه ما نه دیده بودیم و نه میشناختیمش. خدا به مادر و پدرش رحم کند و رفقایش. خلاصه حلال کن عازمیم امروز.»
و دوباره گُر میگیرم. باز مصحف را باز میکنم.
«فَمَآ أُوتِيتُم مِّن شَىْءٍۢ فَمَتَٰعُ ٱلْحَيَوٰةِ ٱلدُّنْيَا ۖ وَمَا عِندَ ٱللَّهِ خَيْرٌ وَأَبْقَىٰ لِلَّذِينَ ءَامَنُواْ وَعَلَىٰ رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ»
به راستی در عالم فراموشیان، زندگی که نه، زیست میکنیم و گاهگاه که نفحهای به این دیار خاموشان برسد، بانگ مَا عِندَ ٱللَّهِ خَيْرٌوَأَبْقَىٰ، سیلی سختی را بر پیکره متعفن راضیان به مَتَٰعُ ٱلْحَيَوٰةِ ٱلدُّنْيَا روانه میکند.
و تو همان سیلی سختی هستی که هر بارم میدیدی مصرانه میکشاندیام و میگفتی:« بدو حاجی. خیلی کار داریم. برو سریع لباست رو عوض کن.» مصمم بودی و آرام.
آری ای ذهن پر اضطراب، همانجا بمان. تو را با اینجا چه کار؟ اینجا همه عزا دارند، همه عزادار. جز اندکی! بگذریم.
برنگردی ای ذهن. اینجا هوا رو به تاریکی است. ذهنم را رها میکنم. خودم اما باید برگردم. ماندهام به کجا پناه ببرم که صدایی می شنوم. آشناست؛ صدای ضبط شده امیرحسین که دارد وصیتنامه شهید بلباسی را میخواند
گوش کنید
@enqelabsq
582 viewsedited 10:50