آدرس کانال:
دسته بندی ها:
دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین:
4.04K
توضیحات از کانال
🌿گفتی مرا به خنده
خوش باد روزگارت
کس بیتو خوش نباشد
رو قصه دگر کن ...
کانالی از جنس دل های بی ریا🌹
⚜️ @Kafeh_sher
Ratings & Reviews
Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.
5 stars
0
4 stars
0
3 stars
0
2 stars
1
1 stars
2
آخرین پیام ها
2022-08-31 04:56:26
₪ بزرگترین مجموعه ی حل تمرین و کاریابی دانشجویی ایران
@jozve_hale_tamrin
₪ کسب درآمد دانشجویی «دیگه نگران شهریه نباش»
@danshjo_bartar
₪ کار دانشجویی پاره وقت با درآمد ۳میلیون در ماه
@dansh_job
₪ دانستنی های جالب و شگفت انگیز
@shogo_jaleb
₪ فرهنگ،متانت و مهربانی..
@jazbe_zehne_mosbat
₪ به تعدادی #دانشجو و #افراد_جویای_کار در منزل نیازمندیم
@karjouei
₪ شغل فریلنسری با درآمد عالی!
@karynet
₪ رقص وگیف
@hudfc
₪ مشاغل پاره وقت با درآمد بالا
@job_center00
₪ بانک موزیک
@bikase_tanhaa
₪ کانالی از کتاب و موسیقی و عشق
@romanceword
₪ سلطان عشق
@mjgfcf
₪ تپش قلب
@kollbehtahay
₪ کتاب ریشه ی پیشرفت یک ملت...
@ketabkhaneh_iranian
₪ راهکارها و درمان طب سنتی
@hakiimbashi
₪ کانالی پر از 🅙︎🅞︎🅚︎ خنده دار
@kanaijok
₪ حکایتهای جذاب و خواندنی
@kafeh_sher
₪ طب سنتی حڪیــــم باشــــی
@salamatiiiiiiiiiiii
₪ ««کاررررریابی دانشجویییییی»»
@iran_daneshjooei
₪ ((خنده درحد جرخوردگی))
@laugh70
₪ دانلود رایگان قویترین نرم افزارها
@apk_smart
₪ آموزش ترفندهای جذابیت
@ravanshenasiomomi
₪ تایپست میخوام فوریییی؟؟؟?؟؟
@uni_projects
₪ راز و نمادها و آموزه های شاهنامه
@ShahnamehToosi
ادمین برگزار کننده تبادلات
@hamid2288278
1401/06/08
39 views01:56
2022-08-30 19:20:27
مردی زنی داشت به اسم صنم که خیلی بداخلاق و غرغرو بود. اهالی محل اسم او را صنم غرغرو گذاشته بودند.
کار به جائی رسید که شوهر به تنگ آمد و تصمیم به کشتن او گرفت.
روزی به بیابان رفت و چاهی را نشان کرد و سراغ صنم آمد و گفت:
امروز میخواهم تو را به گردش ببرم؛ پس زن را نزدیک چاه برد و با لگدی به داخل چاه انداخت.
چند روز بعد رفت که ببیند زنک زنده است یا مرده، دید صدائی از ته چاه فریاد می زند:
آهای مرد؛ من ماری هستم که در اینجا با آسایش زندگی میکردم و تو آن را خراب کردی؛ اگر مرا از دست این زن نجات دهی تو را به ثروت میرسانم.
مرد طنابی به درون چاه اداخت و مار را بیرون آورد.
مار به او گفت: من پولی ندارم اما به قصر حاکم رفته و دور گردن دختر او می پیچم و اجازه نمی دهم کسی مرا باز کند تا تو بیائی؛ آن وقت پول خوبی بگیر و مرا باز کن.
مار رفت و دور گردن دختر حاکم پیچید و در شهر جار زدند اگر کسی بتواند مار را باز کند هزار سکه طلا میگیرد.
شوهر صنم غرغرو به قصر آمد و گفت:
من اینکار را انجام می دهم؛ مار را گرفت و صاحب هزار سکه طلا شد.
بعد از مدتی خبر رسید که مار به شهر دیگری رفته و دور گردن دختر حاکم آن شهر پیچیده و باز دنبال شوهر صنم غرغرو فرستادند.
مرد نزد مار آمد و مار تا او را دید به او گفت:
دیگر کاری به کار من نداشته باش؟ شوهر صنم گفت:
من کاری ندارم فقط آمدم بگم صنم غرغرو در راه اینجاست. مار تا اسم صنم را شنید از دور گردن دختر باز شد و فرار را بر قرار ترجیح داد.
Join
@kafeh_sher
227 views16:20
2022-08-30 18:52:21
ابوسعید ابوالخیر
حال عالم سر بسر پرسیدم از فرزانه ای
گفت یا خاکیست یا بادیست یا افسانه ای
گفتمش آنکس که او اندر طلب پویان بود
گفت یا کوریست یا کریست یا دیوانه ای
گفتمش احوال عمرما چه باشد عمر چیست؟
گفت یا برقیست یا شمعیست یا پروانه ای
Join
@kafeh_sher
218 viewsedited 15:52
2022-08-30 18:48:11
حکایت !
آورده اند که عقابی بود.
بر بچه گوسفند حمله آورد و او را
به چنگال صید کرده، در ربود.
کلاغی که شوق تقلید داشت، این احوال را دید.
خواست که زور خود بر گوسفندی بیازماید، و لیکن پنجه اش در پشم گوسفند چنان اسیر ماند که بیچاره خود را از آن خلاص دادن نتوانست.
شبان آمد و او را اسیر یافته، بگرفت و به خانه برد تا از بهر بازیچه به فرزندان خود دهد.
چون فرزندان شبان کلاغ را دیدند، از پدر خود پرسیدند که این پرنده چه نام دارد؟
راعی گفت این پرنده ای است که پیش از یک ساعت خود را عقاب تصور کرده بود، اکنون خوب دانسته باشد که کلاغ بیشه است حماقت پیشه.
(خلاصه): آدمی را باید که در کاری که مافوقِ استطاعت (توانایی) او باشد قدم ننهد و اگر نهد، هم از سرانجام آن نومید گردد و هم مصدر تضحیک ابنای روزگار.
Join
@kafeh_sher
218 views15:48
2022-08-30 15:51:47
اسب چند دندان دارد؟!
فرانسیس_بیکن(فیلسوف مشهور تجربه گرا) می گوید روزی در میدان شهر میان چند کشیش بحث شدیدی در گرفته بود که اسب چند دندان دارد؟
هرکس به استناد سخن یکی از بزرگان و فلاسفه عددی می گفت. یکی فریاد می زد ارسطو گفته است اسب40دندان دارد. دیگری عددی دیگر را از فیلسوفی دیگر نقل می کرد و...
بیکن می گوید دست برقضا اسبی در آن نزدیکی بود. پیش رفتم و گفتم به جای این همه بحث چرا دندان های این اسب را نمی شمارید؟یکی از آنها به من پوزخندی از سر تمسخر زد و گفت:یعنی تو میگویی اسب بیشتر از ارسطو میفهمد؟!!
شاید شما هم مانند من از طرز فکر این کشیشان حیرت زده شده باشید، اما خود ما هم گاهی مانند کشیش های مذکور عمل می کنیم.ما گاهی آنقدر باور ها و اعتقادات ذهنی خودمان راقطعی و بدیهی می گیریم که با دیدن هزاران شاهد عینی و مجسم هم حاضر نیستیم از آنها دست برداریم.
چرا در بعضی موارد با آن که به راحتی با یک مشاهده یا آزمون می توان به دستی یا نادرستی یک ادعا پی برد، ما از تجربه می گریزیم و پندارهای خودمان را قطعی می گیریم؟
چرا ما انسان ها جایی که باورهایمان تهدید می شود ابتدایی ترین ضوابط منطقی را هم فراموش می کنیم و عمیقا تلاش می کنیم که نفهمیم و نفهمیدن خودمان را به هر شکل ممکن توجیه کنیم؟
کانت: فلسفه آموزش اندیشیدن است، نه آموزش اندیشه ها
Join
@kafeh_sher
258 views12:51
2022-08-30 15:51:09
چرچیل سیاستمدار بزرگ انگلیسی در کتاب خاطرات خود مینویسد:
زمانی که پسر بچه ای یازده ساله بودم روزی سه نفر از بچههای قلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند. وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم. پدرم نگاهی تحقیر آمیز به من کرد و گفت: من از تو بیشتر از اینها انتظار داشتم؛ واقعاً که مایه ی شرم است که از سه پسر بچه ی پاپتی و نادان کتک بخوری. فکر میکردم پسر من باید زرنگ تر از اینها باشد ولی ظاهراً اشتباه میکردم. بعد هم سری تکان داد و گفت این مشکل خودته باید خودت حلش کنی!
چرچیل مینویسد وقتی پدرم حمایتش را از من دریغ کرد تصمیم گرفتم خودم راهی پیدا کنم. اول گفتم یکی یکی میتوانم از پسشان بر بیایم. آنها را تنها گیر میآورم و حسابشان را میرسم اما بعد گفتم نه آنها دوباره با هم متحد میشوند و باز من را کتک می زنند. ناگهان فکری به خاطرم رسید! سه بسته شکلات خریدم و با خودم به مدرسه بردم. وقتی مدرسه تعطیل شد به آرامی پشت سر آنها حرکت کردم، آنها متوجه من نبودند. سر یک کوچه ی خلوت صدا زدم: هی بچه ها صبر کنید! بعد رفتم کنار آنها ایستادم و شکلاتها را از جیبم بیرون آوردم و به هر کدام یک بسته دادم. آنها اول با تردید به من نگاه کردند و بعد شکلاتها را از من گرفتند و تشکر کردند. من گفتم چطور است با هم دوست باشیم؟ بعد قدم زنان با هم به طرف خانه رفتیم. معلوم بود که کار من آنها را خجالت زده کرده بود.
پس از آن ما هر روز با هم به مدرسه میرفتیم و با هم برمی گشتیم. به واسطه ی دوستی من و آنها تا پایان سال همه از من حساب میبردند و از ترس دوستهای قلدرم هیچکس جرات نمیکرد با من بحث کند.
روزی قضیه را به پدرم گفتم. پدرم لبخندی زد و دست من را به گرمی فشرد و گفت: آفرین! نظرم نسبت به تو عوض شد. اگر آن روز من به تو کمک کرده بودم تو چه داشتی؟ یک پدر پیر غمگین و سه تا دشمن جوان و عصبانی و انتقام جو. اما امروز تو چه داری؟! یک پدر پیر خوشحال و سه تا دوست جوان و قدرتمند.
دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیکتر!
Join
@kafeh_sher
334 views12:51
2022-08-30 15:49:53
روانشناسی می گوید:
وقتی روی مشکلات تمرکز کنید، مشکلات بیشتری خواهید داشت. وقتی روی امکانات تمرکز کنید، فرصت های بیشتری خواهید داشت.
Join
@kafeh_sher
321 viewsedited 12:49
2022-08-30 07:59:04
هرگز منتظر "فرداى خيالى" نباش.
سهمت را از "شادى زندگى"
همين امروز بگير.
فراموش نکن "مقصد" هميشه جايى
در "انتهاى مسير" نيست!
"مقصد" لذت بردن از قدمهايی است که
در مسیر برمی داریم
#درودصبحتون_به_شادی
Join
@kafeh_sher
313 viewsedited 04:59
2022-08-29 12:45:10
مولانای جان
کو مطرب عشق چست دانا
کز عشق زند نه از تقاضا
مردم به امید و این ندیدم
در گور شدم بدین تمنا
ای یار عزیز اگر تو دیدی
طوبی لک یا حبیب طوبی
ور پنهانست او خضروار
تنها به کنارههای دریا
#غزلیات_دیوان_شمس
Join
@kafeh_sher
404 viewsedited 09:45
2022-08-29 12:41:36
اگر یک فکر احمقانه را حتی پنج میلیارد نفر هم قبول داشته باشند، باز هم آن فکر احمقانه است.
#مارکس
Join
@kafeh_sher
384 viewsedited 09:41