#داستان_کوتاه #مردن_تدریجی پارت چهارم از جایم بلند میشوم. زخ | .
#داستان_کوتاه #مردن_تدریجی
پارت چهارم
از جایم بلند میشوم. زخم پایم. نتایج کنکور اعلام شده و به اصرار خانواده سری به سایت سنجش میزنم . رتبه بدی نیست. عدد زیر صد در کنکور شاید آرزوی خیلیها باشد. نماگرفت سایت را به پدرم نشان میدهم. برای آرام شدن و کم شدن سرزنشها تا مدتی کافی است. در کردستان در منزل عمویم مهمان شدهایم. یک خانواده کم جمعیت دارد. زن و مرد کردی که توان بچه دار شدن ندارند و البته یک بچه یک ساله کرد که از یتیم خانه گرفته شده است. شاید بشود کودکان کرد را زیبا ترینِ کودکان نامید. بینی کوچک، رنگ پوست روشن، و موهای فر را میتوانم خصوصیت عمومی آنها بدانم. این بچه در قلب زن و مردی که حتی پدر و مادرش هم نبودند جای وسیع خودش را یافته بود. اما آنچه مرا به کردستان علاقه مند میکرد دختر بچهها و یا حتی دختران غیر بچه اینجا نیست. از ویژگیهای اینجا کوههای سر به فلک کشیده بلند و سردش است. کوههایی که آدم با دیدن عظمتشان هم لذت میبرد.
((دینگ)). مدتی است که تلفنم را از حالت پرواز خارج کردهام. انگار دیگران هم با نبودنم مشکلی ندارند یا دیگر پیگیر همچین چیز معمولیای نیستند. برایم عجیب است که یکی از آنها به من پیام بدهد. با بی رغبتی قفلش را باز میکنم و پیام را میخوانم. خندهام میگیرد: درگاه اول، هیچ کس تنها نیست. احتمالا همچین پیامی را باید وزارت اطلاعات میداد. حرف آنها موثرتر و حداقل حقیقیتر است.
پدرم با هیجان عجیبی میگوید: فردا به کوههای اطراف شهر میریم. شب هم همون جا هستیم.
با اینکه کوه رفتن با خانواده هیچ چیز جالبی ندارد ولی احتمال اینکه آدم بتواند با خودش خلوت کند هم چیز غنیمتی است. تشکر میکنم و میخوابم. احتمالا دیگران تا مدتی بیدار باشند و وسایل فردا را جمع کنند. هیچ چیزی جز اینکه هوای آنجا سرد خواهد بود از مسیر نمیدانم پس تصمیم میگیرم نهایت استفاده را از گرمای شبانه پتو بکنم.