Get Mystery Box with random crypto!

کتابدونی

لوگوی کانال تلگرام ketabdooni — کتابدونی
موضوعات از کانال:
حکایت
فرانتس
يک
مثنوی
آدرس کانال: @ketabdooni
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 128.34K
توضیحات از کانال

@ketabdoniads تبلیغات
@ketabdooni کانال کتابدونی
Instagram.com/ketabdoni اینستاگرام
101 کتابی که قبل از مرگ باید بخوانیم

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

2

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 196

2022-09-01 20:29:44 29
2.3K views17:29
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 20:29:17
#کتاب_صوتی

#نانا
نوشته: #امیل_زولا
ترجمه: #محمدعلی_شیرازی
با اجرای: #نسیم_کارخانه_چی

@ketabdooni
2.4K views17:29
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 17:59:01
#استوری و پست اینستاگرام کتابدونی

کپی و انتشار بلامانع است.

Instagram.com/ketabdoni

@ketabdooni
2.7K views14:59
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 15:46:02 آقای معروفی اعتراف می‌کنم که من دیر به این حرف شما رسیدم! خیلی دیر! خرداد ۷۶ شد و من خیال می‌کردم می‌توان با روزنامه‌نگاری روزگار بهتری را رقم زد. بیست سال از سال ۷۸ تا ۹۸ در تحریریه روزنامه‌ها ماندم و نوشتم و اکنون به این جمله طلایی شما رسیدم"روزنامه را باد می‌برد" نوشته‌ها، گزارش‌ها و خبرهایم در میان توقیف‌ها، بسته شدن‌ها، استعفاها گم شد و رفت و آن چه برایم از آن روزها باقی‌ماند، تجربه مداوم نوشتن، ویرایش کردن، برگزیدن و عنوان‌نویسی است. من دیر به حرف شما رسیدم، اما حرف شما برایم حجت را تمام کرد هنگامی که مطالب شما را وبلاگ می‌خواندم و به شما ایمیل زدم که میان روزنامه‌نگاری و نویسندگی در تردید هستم، در کمال تعجب و بزرگوارانه پاسخم را دادید. خیلی کوتاه برایم نوشتید که از هیچ چیز نترسم، کتاب بخوانم، بنویسم، بیشتر یادبگیرم و در نهایت کتابم را چاپ کنم. هرچند این افتخار را پیدا نکردم تا شاگرد کلاسهای از راه دور شوم اما همان پاسخ شما مرا مصمم کرد که راهم را درست می‌روم. آرزو داشتم زمانی به آلمان بیایم کتابهای انتشاراتم را بیاورم و به شما بگویم که حرف شما چه قدر در تصمیم نهایی من موثر بود. دوست داشتم روزی وقتی از همین نویسندگان کارگاه‌های مجازی کتابدونی، کتابشان چاپ شد پیش آقای معروفی ببرم و بگویم حرفتان را گوش دادم و ادبیات ساختم، حیف که به قول خودتان "جهان باتلاقی گندیده و مرگبار است که نباید دست و پا زد، آرام آرام باید زندگی کرد و مرد و رفت."


#مصطفی_قاجار

@ketabdooni
398 views12:46
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 15:45:42
عباس معروفی می‌گفت: "روزنامه را باد می‌برد، ما باید ادبیات بسازیم"

@ketabdooni
385 views12:45
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 15:11:02
چه خوب بود که آدمی می‌توانست وقتی درد و مصیبتی دارد، ماه‌ها بخوابد و چندین ماه بعد، آسوده و تازه نفس از خواب برخیزد. اما هیچ‌کس نمی‌تواند چنین کاری بکند؛ باید بیدار ماند و درد کشید و با دردهای خود کنار آمد.


#رومن_رولان

@ketabdooni
680 views12:11
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 13:47:02
#یک_قاچ_کتاب


ما برای جلوگیری از شیوع این بیماری به وجدان
و همکاری همه شهروندان متکی هستیم.
ما جاودانه نیستیم و از مرگ نمی توانیم بگریزیم ، اما دست کم می توانیم کور نباشیم ، و کور نمیریم.
ترس می‌تواند موجب کوری شود،
حرف از این درست‌تر نمی‌شود،
هرگز نمی‌شود،
پیش از لحظه ای که کور شدیم کور بودیم،
ترس کورمان می‌کند، ترس ما را کور نگه می‌دارد.


#کوری
#ژوزه_ساراماگو


@ketabdooni
1.1K views10:47
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 12:48:01 #داستانک


یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: «این ماشین مال شماست، آقا؟»

پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: «برادرم به عنوان عیدی به من داده است.»
پسر متعجب شد و گفت: «منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که پولی بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش...»

البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد: «ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.»

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: «دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟»
پسر گفت: «اوه بله، دوست دارم.»
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: «آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟»

پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود. پسر گفت: «بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره نگهدارید.»

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: «اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او هیچ پولی بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه ماشینی مثل این به تو هدیه خواهم داد. اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی.»


پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش نشدنی شدند.


@ketabdooni
1.4K views09:48
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 12:00:21 #موسیقی

ترانه #مرد_تنها
شاعر #شهیار_قنبری
آهنگساز #اسفندیار_منفرد_زاده
خواننده #فرهاد


@ketabdooni
1.4K views09:00
باز کردن / نظر دهید
2022-09-01 10:54:01 #پی_دی_اف

کتاب #تماما_مخصوص
نویسنده #عباس_معروفی

@ketabdooni
1.8K views07:54
باز کردن / نظر دهید