Get Mystery Box with random crypto!

نوشتن در تاریکی * تماس از دست رفته برای مشترک گرامی هوشنگ چال | رحیم رسولی

نوشتن در تاریکی *

تماس از دست رفته برای مشترک گرامی هوشنگ چالنگی

نمی دانم چرا شخصیتم اینطوری است که اغلب در برخورد با دیگری خصوصا اهالی ادبیات ، جدی ترین بخش زندگی و آثارشان یعنی طنز ، برایم از اهمیت ویژه ای برخوردار است
این یک مقدمه نیست فقط گفتم که چیزی گفته باشم

تماس گرفتم یا از دور با اشارات نظر خواستم دیداری داشته باشیم نمی دانم
گفت بیا از دیدن همدیگر هم شده کمی بخندیم از دیدن خودمان که گریه مان می گیرد

تبصره ی اول و آخر : اگر فکر می کنید این حرف ها را از خودم در آوردم شاید درست حدس زده اید شاید هم نه

وقتی همدیگر را دیدیم بی هیچ مقدمه ای هر دو خندیدیم
گفتم خوشحالم که هنوز می توانیم بخندیم هر چند خانه ی ما از درون آب است و بیرون آفتاب
گفت :
"اگر مرا ببینی که نمی خندم /پس مرا ندیده ای"

گفتگوی بالا هم می تواند مشمول همان تبصره ی اول و آخر باشد.

دوست مشترک ما همیشه می گفت هر کس ظرفیتی دارد ،
اگر دو تا در گوشم بخوابانند ، اعتراف می کنم برج های دو قلو را هم من منفجر کردم
خواننده ی مورد علاقه ی همان دوست مشترک ما آنقدر خندان لب و مست بود که وقتی از او پرسیدند اگر در وطن ات بودی چه می کردی گفت:
همراه مردم به خیابان می آمدم و فریاد می زدم حق ام را بدهید اگر دارید همه را یکجا بدهید ندارید خرد خرد بدهید
شاعر شعر دیگر چکار می کند؟
گفت خود را به میدان بزرگ شهر می رساند و در گوش مجسمه ی سربازی که اسلحه اش را به طرف مردم گرفته است می گوید
"از نعش اسب برگرد و دلتنگیت را به من بگو/ این نرگس را بستان و پیشانی غمگینان را ببوس / تا من خونم را زخم تر کنم ، زخم تر ببینم"
می پرسم آیا شعر دیگر شعر محافظه کارانه است؟
می گوید: زبان محافظ هویت آدمی است و من زبانم طور دیگر نمی چرخد.

واقعی یا غیر واقعی بودن این متن را از تبصره ی اول و آخر گرفته و به خواننده می سپارم

نه می گفت:
"یک سخن در میانه نبود ، آزادی"
نه می گفت:
"واژه ای در قفس است"
به شیوه ی خودش آواز می خواند:
ای مشت بسته ی من / دل جهان
وقتی روزی دیگر و جایی دیگر پرسیدم چرا می گویی
"از کوه اگر می گویی /آرام تر بگوی/ بار گریه ای بر شانه دارم ، گفت:
آن سنگ اول خیلی مهم است که چطوری پرتابش کنی ،
می توانی همان اول پیشانی را هدف بگیری و فریاد بزنی ، اشغالگر برو بیرون یا می توانی با تمام توانت پرتاب کنی تا
سربازان رد سنگ را دنبال کنند و وسعت سرزمین ات را به خاطر بسپارند تا مباد بعد از نیم قرن به جایی برسی که هموطن در خانه ی خود آواره ات فریاد بزند:
... هی مراقب باش به برادر زاده ام نخورد

یادم نیست که این خاطره را از خودش شنیدم یا کسی برایم تعریف کرد اما مطمئنم هر دو خندیدیم

...تو فکر می کنی شعر دیگر ، از دیگری گفتن است یا دیگر گونه گفتن؟
از سر بی مزگی گفتم من فکر نمی کنم پس هستم
...اتفاقا درست فکر می کنی ، سارتر هم اگر بود الان همین را می گفت ، وقتی هر کس فکر می کند یا سانسور می شود یا حذف دور نیست وقتی جان سالم بدر بردی بگویی:
من فکر نمی کنم پس هستم ، تازه با این تنگناها و آشفتگی هایی که روزگار برای ما رقم زده ، ما فکر می کنیم که هستیم ، نیستیم
گفتم من شما را بیشتر از شعرهایتان می فهمم
گفت: می فهمم

او به شکل بی رحمانه ای خودش بود و به شکل بی رحمانه تری شبیه شعر هایش
راستی تا یادم نرفته ، یک بار هم بند کفش هایش را که باز بود بستم
خم شد و دوبار بازش کرد
...رحیم جان پامو می زنه

رحیم رسولی
پاییز ۱۴۰۰
https://telegram.me/khertenagh