من برای این کار وقت ندارم. افراد من یه جاسوس رو توی کارخونه کشتی سازی متروکه قدیمی دستگیر کردن و الان باید با اون مقابله کنم وگرنه خطر از دست دادن این اتحاد رو دارم. معلوم شد جاسوس مرد نیست. اون یه زنه. زنی دوست داشتنی که میگه برای اکانت کتابخونه مجازیش عکس می گرفت. هر چی که هست به سختی میتونم حرفها و کلماتش رو قبول و باور کنم، چون که چشماش سینهام رو سوراخ میکنه، درست همون جایی که اگه یکی داشتم، قلبم بود. چشماش آبی کریستالی هستن که در این نورپردازی و نور کم تقریباً شفاف هستن. من می تونم ترس رو توی عنبیه های آبی شفاف اون ببینم، اما در عین حال عزمی آروم درون چشماش وجود داره. این اولین باری نیست که اون تهدید میشه. من نمی تونم اونو رها کنم و بذارم تا بره. من باید از این فرشته محافظت کنم.
#دارلین
فقط داشتم عکس میگرفتم! قسم می خورم که هیچ چیز دیگه ای حتی درباره کشتی سازی رها شده وحشتناک نمی دونستم و هیچ کسی رو هم ندیدم که درباره ی این کشتی متروکه خبری داشته باشه. گنگسترهای تبهکاری منو ربودن ولی اجازه نمیدن که قبل از گذاشتن کیسه نایلونی روی سرم و هل دادن من توی ماشین، از خودم دفاع کنم. بدترین قسمت اینه که اونا کتاب های منو توی زباله دونی انداختن. این فقط بی ادبانه و بی جهت بی رحمانه هست. قبل از اینکه بفهمم چه اتفاقی داره میفته، منو به اتاقی می کشونن که بوی سدر و ادویه میده. وقتی کیسه از روی سرم برداشته میشه با اوج هر دوست پسر کتابی که تا به حال داشتهام استقبال میکنم. و ظاهراً اون مسئولیه که باید سرنوشت منو تعیین کنه. نود و نه درصد من پر از وحشت و ترس و هراسه. اما یه درصد خیلی کوچولو و ریزه از خودم نمیتونم جلوی خودمو بگیرم. بالاخره احساس میکنم که یه ماجراجویی شخصی از خودم دارم.