Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_سی_و_یکم با صدای آیفون پتو رو از صورتم کنار زدم خوابالو | لعنت به من که دل بستم

#پارت_سی_و_یکم

با صدای آیفون پتو رو از صورتم کنار زدم خوابالو به عقربه های ساعت نگاه کردم که نه و نشون میداد. از جام بلند شدمو به سمت ایفون رفتم.
سامان بود ایفونو برداشتمو گفتم: چی میخوای این وقت صبح؟
با خنده پلاستیک توی دستشو جلوی ایفون گرفت و گفت صبحونه گرفتم با هم بخوریم بزن درو.
دکمه ایفون زدم.
دست و صورتمو شستمو دستی تو موهام کشیدم.
در ورودی باز کردم که با دیدن سهیل کنار سامان عصبی گفتم: این اینجا چیکار میکنه؟
سامان سهیل و هول داد تو و رو به من گفت: جای سلامته.
چیزی نگفتم که با چشماش التماس کرد کوتاه بیام و گفت: کله پاچه گرفتم سه تایی بخوریم.
کلافه نشستم روی کاناپه، سهیل اومد نشست روبروم و سامان چیزایی که خریده بود و روی میز گذاشت، قیافه درهم منو که دید عصبی گفت: سعید تمومش کن دیگه، یه هفته بیشتره مثل بچه ها قهر کردی.
_ من حرفی ندارم که بااین بزنم به تو هم گفته بودم خودتو ننداز وسط ما گوش نکردی.
سهیل از جاش بلند شد که سامان بهش توپید و گفت: تو بشین سرجات.
ناراحت نشست سر جاش و رو به من گفت: میدونم من اون شب تند رفتم باعث شدم بابا اینا هم بد برداشت کنن خودتم میدونی که نمیخواستم اونا بفهمن.
مکثی کرد و ادامه داد: ولی به منم حق بده توقع داشتی وقتی تو پارک دیدمتون و الهام به تو تکیه داده بود بعدش هم سوار ماشینش کردی و اوردیش اینجا چه فکر دیگه ای با خودم میکردم؟ تو بودی راجب من چی فکر میکردی؟
عصبی نگاش کردمو با صدای تقریبا بلندی گفتم: تو منو نمیشناختی؟
سامان اومد سمتمو گفتم: باشه حالا تو کوتاه بیا من همه چیو بهش گفتم دیگه.
عصبی گفتم: ولم کن سامان خسته شدم از اینکه هر کس هرجور که دلش خواست قضاوتم کرد اون که بدون اینکه به من فرصت توضیح بده ول کرد و رفت اینم از داداش خودم که بهم تهمت ناجور میزنه.
به سمت سهیل چرخیدمو گفتم: خودم میدونم که نباید میدیدمش ولی نتونستم چون اون لحظه با خودم فکر میکردم شاید قراره بهم بگه میخواد از امیر جداشه! اوردمش اینجا چون میخواستم بدون هیچ مزاحمی چهارتا کلمه حرف بزنیم همین.
به عقب تکیه دادمو سعی کردم اروم باشم.
چند ثانیه ای توی سکوت گذشت که سهیل با لحن ناراحتی گفت: ببخش اون حرفارو زدم.
چیزی نگفتم که سامان گفت: بیخیال دیگه هر چی بود تموم شد و رفت بیاید بشینید سر میز.
سهیل از جاش بلند شد و گفت: من باید برم.
سامان عصبی گفت: کجا
_با موکلم قرار دارم دیرم میشه.
_صبحونه میخوردی بعد میرفتی.
_ دمت گرم خونه یه چیزی خوردم شما بخورید.

سامان چیزی نگفت که سهیل رو به من گفت: خونه ی مهسااینارو که نیومدی الان هم خاله و الیسا برگشتن هرروز میپرسن که سعید کجاست مامان هم هربار نمیدونه چی بهشون بگه. میدونم از بابا ناراحتی من باهاش حرف زدم بهش گفتم هیچی اونجوری که اون فکر میکرده نبوده اون هم قبول کرد. این چندوقته هیچ حرفی از تو نزده ولی منتظره تا خودت برگرد‌ی و باهاش حرف بزنی.

چیزی نگفتم که پوفی کشید و رو به سامان گفت: با من کاری نداری داداش؟
_نه برو قربونت
_باشه پس فعلا

بعد رفتن سهیل سامان اومد کنارم نشست و گفت: چته سعید؟ چرا باهاش اینجوری رفتار میکنی؟ فکر کردی خودش کم ناراحته هرروز زنگ میزنه حال تورو از من میپرسه. ناراحتیت بخاطر حرفای الهامو که سر خانوادت خالی نکن.

با بردن اسم الهام عصبی شدم و گفتم: الان واسه چی اسم اون و میاری؟
چیزی نگفت و از جاش بلند شد،
سرمو بین دستام گرفتم. سامان راست میگفت مشکل من تهمت و قضاوتهای سهیل و سیلی ای که از بابا خوردم نبود. ناراحتیم بخاطر حرفای الهام بود.
ناراحتیم بخاطر حماقت های خودم بود.

سامان صندلی میز ناهارخوری رو عقب کشید و گفت: پاشو بیا بشین صبحونه بخوریم، بعدشم پا میشی میری خونه این داستان و تموم میکنی.
از جام بلند شدم و پشت میز نشستم.
حال و حوصله ی حرف زدن نداشتم.
از بابا انتظار نداشتم که وقتی شنید الهام و اینجا اوردم فکرای بدی نکنه اما از سهیل توقع دیگه ای داشتم و فکر میکردم من و بشناسه.

سامان بعد از اینکه کلی‌ سفارش کرد که برگردم خونه‌ رفت بوتیک.
چندساعتی روی کاناپه دراز کشیدم و سعی کردم فکرمو جمع و جور کنم.
تصمیم گرفتم که برگردم خونه و این مشکل و حل کنم.
بعدازظهر بود که از خونه بیرون زدم.
جلوی در ماشین و پارک کردم و پیاده شدم.
از روبرو شدن با بابا میترسیدم.
در حیاط و با کلید باز کردم، نفس عمیقی کشیدم و از پله ها بالا رفتم. کلید و توی جیبم گذاشتم و در زدم.
@laanatbemankedelbastam