Get Mystery Box with random crypto!

#کارۆ(۱) همه چیز از یک دیدن خیابانی شروع شد..دیدنی خیابانی در | مهاباد نگاشت

#کارۆ(۱)
همه چیز از یک دیدن خیابانی شروع شد..دیدنی خیابانی در خیابان سراسر زخمی و پر از مردانگی شاپور مهاباد بینوا....دیدنی ناگهانی که دونفر را شیفته کرد..یک شیفتگی که هفت سال زمان برد تا صاحب این دو دیده و دیدن ، به هم برسند...و چه فخری می کند این عشق لامصب در مهاباد ، وقتی به وصل منتهی میشود...؟ وصلی جانانه ...وصلی عاشقانه...نقل و نُقل دهان شان گیان بود...گیانی گفته میشد و صد گیان ، کاروان گونه در صحرای دل شان پی هم میرفت... کارو مغازه ای به هم زده بود در آن هفت سال دوره هجر و دوری و نرسیدن ها به امید رسیدن....و رسید به مینا....کارو مرد رند زندگی بود و هوای مادر و برادرش را هم داشت...اما واحدی خریده بود برای زندگی اش با مینا در آپارتمانی در مکریان که تازه شهرک شده بود و کم کم آباد میشد...و کار هر روز غروب اش این بود که دست پر به خانه مادرش برود و ببیندش و پیشانی اش را ببوسد و خودش را لوس کند در آغوش مادری که چه زجرها ندیده و نکشیده بود در زندگی اش ، تا بتو.اند بی سایه شوهر دو پسرش را هم بزرگ کند و هم تربیت کند و هم حواسش به نجابت خودش باشد...شوهرش در دو سالگی کامیل پسر کوچکترش ، عاشق زنی اشنویه ای شده بود و بی آن که طلاقش دهد ، به یکباره این خانواده را ول کرده و رفته بود پی دل عیاش اش...و این زن و شوهر دیگر هیچوقت همدیگر را ندیدند....چرا که چند سال بعد شنید که شوهرش با زن اشنویه ایش راهی ترکیه و اروپا شده اند....و کوبرا خانم ماند و دوپسر کوچک بافاصله سنی کم...اما کمر خم نکرد...دستان اش دهها بیماری پوستی گرفت از بس خانه دیگران را روفت و روب کرد و تمیز کرد و فرش شست و لباس شست و دستشویی های دیگران را برق انداخت ....هر چه دو پسر بزرگتر می شدند هم امید کوبرا خانم بیشتر میشد هم توانش کمتر....مشمای قرص جزئی از دکور خانه اش شده بود و بخشی از غذایش....و زحمات اش نتیجه داد و کارو با کمک دایی مهربان اش توانست بعد از سالها زحمت کشیدن مغازه ای خوب بخرد و یک ابزارفروشی آبرومند راه انداخت....و فقط خدا و مهاباد شاهدند و گواهی میدهند که این مادر چه کرد در شب عروسی کارو با مینا....کادویش را که گردنبندی ساده بود در گردن مینا انداخته بود و سرش را برده بود کنار گوش مینا و گفته بود مینا گیان کارو به تو ده سپیرم و هه ردووکتان به خودا....و مینا اشکی ریخته بود و گفته بود ده بمه قه ره واشی کوره که ت....اما زندگی بازی های بی نهایت تلخی دارد با آدمی...به خصوص بعد از یک شادی عمیق وقلبی....کارو و مینا دل میدادند و دل می ستاندند در آن واحد آپارتمانی در شهرک مکریان....کامیل دانشجوی دانشگاه مهاباد شده بود....و مادر دیگر در خانه ماند ، با تنی رنجور اما دلی شاد از زندگی سالم و پسران سالم ترش....شبی کامیل به مادرش گفته بود دایه ئه تو بوچی قه ت بابم به له عنه ت ناکه ی...؟ و او گفته بود بابت نه بابایه تی بو ئیوه کرد نه میردایه تی بو من....و تا این را گفته بود قطره اشکی از چشمان کم سوشده اش سرازیر شده بود و گفته بود به لام چوون بابی ئه و دوو کوره جوانه مه قه ت دلم نه هاتووه ئاخی ره شی له پشت سه ر بکیشم.....مینا و کارو تصمیم به پدر ومادر شدن گرفته بودند و شبی که این را به کوبراخانم گفته بودند کوبرا خانم به پهنای مهاباد در آغوش مینا گریسته بود و بوسیده بودش و بوئیده بودش و قربان و صدقه اش رفته بود...........روز یکشنبه بود...ساعت یازده صبح...کارو در بانک ملی مهاباد با پرونده ای در دست کنار میز رئیس بانک نشسته بود برای گرفتن وامی چندین میلیونی...رئیس پرونده را که گرفته بود و نگاه کرده بود ، متوجه شده بود اصل کارت ملی کارو در پرونده نیست..کارو گفته بود تا نیم ساعت دیگر کارت را می آورم . سوار ماشین اش شده بود و راهی خانه....جلوی واحد آپارتمانی در طبقه سوم که رسیده بود ، ناخودآگاه مکثی کرده بود...صداهایی عجیب از داخل خانه می آمد...مکثش طولانی تر شده بود...و کلید در درب که انداخته بود و درب که باز شده بود، صحنه ای را دید که شروع ویرانی چندین خانواده شد....مینا ، همان مینایی که قول داده بود کنیزی کارو را بکند و کارو بارها گفته بود ئه تو شای دلمی و گفته بود ئه من قه ره واشم ناوی ، ئه من خانمم ده وی ، لخت و عور در بغل جوانکی لخت در حال لولیدن و .................. ماهی بعد در یکی از شعبه های دادگستری مهاباد روبروی محکمه قاضی محمد بزرگوار ، صیغه طلاقی جاری شد....و کارو از بس مرد رندی بود که نصف مهریه مینا را نقدی پرداخت کرد....کارو از ترس برباد رفتن حیثیت خود و خانواده اش مهر سکوتی بر لب نهاد و پیگیر کار جوانک نشد...اما زلزله ای بی نهایت ریشتری آواری ریخت بر سر این خانواده که انتها نداشت....


https://t.me/mahabadnegasht