Get Mystery Box with random crypto!

#پارت237 امیر تو هم اینجوری فکر می کنی؟ فاطمه می گفت برادر م | 👑ملكه زيبايى👑

#پارت237


امیر تو هم اینجوری فکر می کنی؟ فاطمه می گفت برادر مرتضی به زنش گفته نمی خوام اگه
شهید شدم بچه ام بی پدر بزرگ شه...آره امیر تو هم اینجوری فکر می کنی؟
با تقه ای که به در خورد .قاب عکس رو روی تخت گذاشتم و چادرم رو سر کردم. با قدمهای کند
به در رسیدم.در رو که باز کردم چشم به گلناز افتاد...دختر فاطمه.
نگاهی بهم کرد و گفت: زن دایی ،دایی رضا گفت بیام پیش شما،میشه بیام تو.
لبخندی زدم و گفتم: بیا تو عزیزم.
همین که خواستم در رو ببندم .صدای رضا رو شنیدم: زن داداش ؟
ناخودآگاه چادر رو جلوی شکمم گرفتم و گفتم:بله؟!
مثل همیشه سرش پایین بود.
-زن داداش ، ده روز دیگه محرم شروع میشه. امیر همیشه تاسوعا و عاشورا رو خونه اس .
با خوشحالی سربلند کردم و گفتم: جدی میگین؟
سری تکون داد وگفت: بهتره تنها نباشین، تنها باشین فکر و خیال اذیتت می کنه. گلناز دختر
بانمک و زبون درازیه تا وقت شام تنهاییت رو پر می کنه.
قبل از اینکه بره گلناز که دستاش رو به کمر زده بود گفت: دایی امیررضا؟
با شنیدن اسم امیر تکونی خوردم که رضا برگشت و گفت:چیه فسقل خانم؟
گلناز با همون اخم که روی صورتش نشونده بود گفت: اگه بهم بگی زبون دراز اینجا نمی مونم.
رضا جلوش زانو زد و چیزی در گوشش گفت، که گلناز با خنده گفت:چشم دایی .
رضا هم سری تکون داد و گفت: حاال برو تو.
رضا که سمت پله ها رفت نگاهی به گلناز کردم و بچه گانه سوال کردم: رضا اسمش امیررضاس؟
گلناز خندید و گفت: نمیدونستی؟
-نه