Get Mystery Box with random crypto!

#پارت266 دراتاق رو که باز کردم نگاه غمگین محسن ، دلم رو به | 👑ملكه زيبايى👑

#پارت266




دراتاق رو که باز کردم نگاه غمگین محسن ، دلم رو به آشوب کشید. این نگاه حرف داشت.
حرفهایی داشت که من رو به آتیش میکشیدند.
قدمهام سست بودند. به در اتاق که رسیدم محسن اشاره کرد برم تو. اما پاهام میلی به رفتن
نداشتن.
وارد که شدم همه به سمتم چرخیدند. محمد، حاج بابا و مامان.
دورترین نقطه نسبت به اونا نشستم .محسن اما کنار من نشست.
بابا لب باز کرد: خوبی؟
سر تکون دادم یعنی آره ، اما خوب نبودم ، بد بودم .همه ی تنم درد داشت.
مادر چشاش گریه و شادی رو باهم داشتن. بابا با مکث لب باز کرد: میدونی که همگی ما رفتنی
هستیم و با رفتن هر کدوم زا ما زندگی بازم جریان داره.
میخواستم بگم .تو رو خدا ادامه نده اما نتونستم. باید می شنیدم. باید باورم میشد که من آزاد
نیستم.
-امیر مرد بود، مثل اون کم پیدا میشه، حق داری که هنوزم که هنوزه سیاه تنته...حق داری که هنوز
چشات به اون خونه اس...حق داری اگه گذر زمان رو نمیفهمی. اما ..
سکوت که کرد خیره شدم بهش. مامان اشک روی صورتش رو گرفت و این بار اون ادامه داد:
اختر خانم امروز...
بابا نذاشت بگه و گفت: اگه میدونستم راه دیگه ای هست هیچ وقت این مسئله رو بازگو نمیکردم.اما خودتم خوب میدونی که عمر دست خداست. من نمیدونم تا کی هستم و میتونم سایه
سرت باشم. میدونم من اگه نباشم دو تا داداش داری ، اما یادت نره اونا هم یه روزی میرن
سرخونه زندگیشون و حتی اگه بخوان یادت باشن نمیتونن. خواه ناخواه زندگی اونقدر سختی
داره که فراموشت میکنن. هیچ کس جز شریک زندگی آدم نمیتونه همپا و همراهش باشه.
نتونستم این بغض نشسته تو گلوم رو بیشتر از این تحمل کنم و هق زدم که گفت: ببخش دخترم،
من نمیگم باید به همین زودی ازدواج کنی. اصلا من قبل از سال امیر خودمم راضی نیستم اما تو تا
آخر عمر نمی تونی تنها بمونی.جوونی...برورو داری مردم ساکت نمیمونن. اذیت میشی.