« متاسفانه یادم نمیاد، ولی خوشبختم از آشناییتون. چرا وایسادین، | کافه نادری☕️
« متاسفانه یادم نمیاد، ولی خوشبختم از آشناییتون. چرا وایسادین، می تونین بشینین. »
صندلی روبرویم نشست و کتاب هایش را روی میز گذاشت. مثل من که نه، اما باران او را نیز خیس کرده بود. کتاب هایش را زیرپالتویش گذاشته و اجازه نداده بود که قطره ای آب به آنها برسد. مقنعه اش را جلوتر آورد و سرش را بالا گرفت.
« جناب پارسایی، شما همیشه میاین اینجا؟ » « بله، بیشتر وقتا میام. روزایی که بیکار باشم. » « من اولین بارمه میام، اونم بخاطر اینکه تا این بارون بند بیاد. »
دلم می خواست بگویم که هر روز بیاید، هر روز بیاید و روبرویم بنشیند و من برایش حرف بزنم. حرف هایی که کسی صاحبشان نمی شود! اما نمی توانستم. حرف دلم را با یک سوال کلیشه ای و حال به هم زن فرو خوردم.
« کار خوبی کردین، تو این بارون نمیشه خیلی پیاده رفت.»
سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت: « داستان جدید چاپ نکردین جناب پارسایی؟ »
قبل از اینکه به سوالش پاسخی بدهم برای اینکه بتوانم با او راحتر همکلام شوم گفتم:
« میتونم قبلش اسمتون رو بپرسم؟ »
« بله چرا که نه، من دوست دارم اسم کوچیکم رو به همه بگم، آلَند هستم!»