زنداداش را گفت تا دهان ببندد! آیه برایش حریم برادرش بود؛ سیدمحمد نگاه به حریم برادرش نداشت...
در راه خانه ی حاج علی بودند. ارمیا ماشین حاج علی را میراند و آیه در صندلی عقب جای گرفته بود. رها با مردش همراه شده بود.
صدرا: روز سختی داشتی! _برای همه سخت بود، بهخصوص آیه! _خیلی مقاومه! _کمرش خم شده! _دیدم نشسته نماز خوند. _کاری که هرگز نکرده بود، حتی وقتی پاش شکسته بود!
_تو خوبی؟ _من خوبم آقا! _چرا بهم میگی آقا؟اونم الان که همدیگه رو بیشتر شناختیم.
_من جایگاهمو فراموش نکردم! من خونبسم! صدرا کلافه شد: _بسه رها! همهش تکرارش نکن! من موافق این کار نبودم،فقط قبول کردم که تو زن عموم نشی.
_من از شما ممنونم.
تلفن صدرا زنگ خورد. از صبح رویا چندباری تماس گرفته بود که رد تماس کرده بود. خدا رحم کند...
صدرا تماس را برقرار کرد و صدای رویا درون ماشین پخش شد:
_هیچ معلومه تو کجایی؟ چرا از صبح رد تماسم می کردی؟
_جایی بودم نمیتونستم باهات صحبت کنم! _مامانت گفت با اون دختره رفتی قم! دختره توروهم مثل خودش امل کرده؟