Get Mystery Box with random crypto!

༻﷽༺ #پـارٺ_صد _با تو؟ تو کی باشی که من بخوام باهات حرف بزنم؟ | ڪانال رسمے شهید حاج حمید سیاهڪالے مرادے





༻﷽༺

#پـارٺ_صد

_با تو؟ تو کی باشی که من بخوام باهات حرف بزنم؟

_شنیدم به رها گفتی با دوست پاپتیت باید از این خونه بری، اومدم ببینم مشکل کجاست!

_حقته! هر چی گفتم حقته! شوهرت مرده؟خب به درک
پاتو توی زندگی من گذاشتی؟ چرا تو هم عین این دختره هوار شدی؟

_این دختره اسم داره! بهت یاد ندادن با دیگران چطور باید صحبت کنی؟

این اخرت بود، شوهر من مرده؟اره مرده به تو چه؟

همینطور که به تو ربط نداره که من چرا توی این خونه زندگی میکنم! من با محبوبه خانم صحبت کردم، هم ایشون راضی بودن هم آقای صدرا!

شما کی هستید؟ چرا باید از شما اجازه بگیرم؟
رویا جیغ زد:

_من قراره توی اون خونه زندگی کنم!

آیه ابرویی بالا انداخت:

_اما به من گفتن که اون خونه مال آقا صدرا و همسرشه که میشه رها!

رها هم با اومدن من به اون خونه مشکلی نداره، راستی... شما برای چی باید اونجا زندگی کنید؟

رها سر به زیر انداخت و لب گزید. صدرا نگاهش بین رها و آیه در گردش بود. هرگز به زندگی با رها در آن خانه فکر نکرده بود! ته دلش مالش رفت برای مظلومیت همسرش! مجبوبه خانم نگاهش خریدارانه شد.

دخترک سبزه روی سیاه چشم، با آن قیافه ی جنوبی اش، دلنشینی خاصی داشت...
دخترکی که سیاهبخت شده بود!

رویا رنگ باخت... به صدرا نگاه کرد.
صدرایی که نگاهش درگیر رها شده بود:
_این زندگی مال من بود!

آیه: خودت میگی که بود؛ یعنی الان نیست!


#ادامہ_دارد...


@modafehhh