Get Mystery Box with random crypto!

#خزان_دلتنگی #قسمت_هفتصدونودوهفت لینک قسمت اول https://t.me | سلامتى&روانشناسى

#خزان_دلتنگی
#قسمت_هفتصدونودوهفت
لینک قسمت اول
https://t.me/mofidmozer/51293

قبل از تمام شدن حرفم با شکستن سکوتش، مثل شیری خشمگین و غضبناک بلند غرید و با خشم تمام در حالی که رگ
گردنش بیرون زده بود هوار زد و غرش کرد.
-دیگه هیچی نگو نگو نگو....
و با یه حرکت دستش رو سمت مجسمه ی کنار جا کفشی برد و روی زمین انداختش. با صدای مهیبی روی زمین افتاد و هزار
تیکه شد؛ درست مثل قلب بیچاره ی من...
حسابی از کوره در رفته بود و با همون خشم سمت اپن رفت و هرچی که روش بود رو با کشیدن دستش روی زمین پرت کرد.
صدای شکستن شیشه های روی اپن تو سرم انعکاس پیدا کرده بود. دستم رو باز روی سرم گذاشتم. عصبانی و خشمناک خونه رو
به هم می ریخت و داد میزد در آخر هم با پیچیدن دردی عمیق توی صورتش و عوض شدن میمیک صورتش روی زانوهاش
نشست. دستش رو روی معده اش گذاشته بود و از درد به خودش می پیچید . بی حس تر از قبل نگاهش کردم و بدون پلک زدن
درحالیکه اشک های مسخ و گرمم هنوز روی صورتم سر می خوردند، راه کج کردم و بعد از دقیقه ای سمت در رفتم.
اصلا ً نفهمیدم چه طوری کفش هام رو به پاکردم و از اونجا بیرون زدم. فقط چند دقیقه ی بعد خودم رو توی کوچه دیدم. می دونستم که فقط باید از اون جا دور شم. از یه جایی به بعد حتی دیگه اشک هم نمی ریختم، خنثایِ خنثی بودم. مثل آدمی دور و
بریده از عالمِ اطراف مات و مبهوت توی خیابون راه می رفتم. زانوهام سست شده بود و مدام توی پیاده رو تلو تلو می خوردم.
حتی چند باری هم به آدم هایی که از کنارم می گذشتند برخورد کردم و هر کدوم هم زیر لب بد و بیراهی نثارم کردند.
بعد از کلی راهپیمایی و باز کردن چشم، خودم رو جلوی خونه دیدم. حتی متوجه نبودم چه طوری تا خونه رسیدم. در زدم که
بعد از دقیقه ای باز شد بالا رفتم. پلک هام از شدت گریه سنگین شده بودند و دلم می خواست که فقط بخوابم. یه خواب عمیقه
عمیق...
تنم رو از پله ها بالا کشیدم، در نیمه باز بود و با فشاری آروم کامل بازش کردم و داخل رفتم. بدون این که به اطراف نگاه کنم و
حتی ببینم کی خونه ست، مستقیم سمت اتاقم رفتم. با ورود به اتاق، پایین تخت روی زمین پخش شدم و نگاهم رو به در
دوختم. اتفاق های امروز فقط می تونست یه خواب باشند برام، یه کابوس تلخ و رعب انگیز. به هیچ وجه امکان نداشت، امکان
نداشت دیگه من رو دوست نداشته باشه... من نباید باورشون می کردم...
مدام به خودم تلقین می کردم که اون اتفاقات فقط یه خوابند؛ یه خواب که قراره به زودی ازش بیدار شم. پس نباید خودم رو می باختم و با اون فکر که حتماً از فشار زیاد و عصبانیت اون حرف ها رو زده و اینکه تا الان هم حتماً از گفتنشون پشیمون شده،

برای خرید رمان خزان دلتنگی به ایدی زیر پیام بدید
@shansli

خودم رو دلداری و تسکین می دادم. امکان نداشت اون همه خاطره، اون عشق و دوست داشتن توی یه روز نابود بشند... یعنی
نباید می ذاشتم...
و در آخر با اون فکر ها مثل برق از جام بلند شدم. سریع لباسم رو عوض کردم و از اتاق خارج شدم. مامان از اتاق خواب بیرون
می اومد و با دیدن من لیوان خالی چای رو که توی دست هاش گرفته بود با رفتن سمت اپن، روش قرار داد و گفت:»کی اومدی
متوجه نشدم. در رو برات باز گذاشتم. فکر کردم هنوز بالا نیومدی.«
طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده لبخند عریضی زدم و گفتم:»چند دقیقه ای میشه اومدم.«
-خب کجا بودی؟
-هیچ جا ک... کتاب خونه. راستی بابا و سامان کجان؟
شونه ای بالا پروند.
-سامان که نمی دونم دقیقاً کجا رفته اما بابات رفت پیش آقا مهدی آخه زنگ زد گفت باید در مورد یه موضوع مهمی باهاش
حرف بزنه اونم سریع رفت.
از مامان سؤال می کردم اما اصلا ً حواسم به جواب هایی که میداد نبود و چند قدمی جلوتر رفتم و با ذوقی غیر معمول و مسخره
خنده ای کردم و دست هام رو توی هم قفل.
-میگم چه طوره شام امشب رو من درست کنم هان؟
سری چرخوند و با بالا انداختن تای ابروش نگاهم کرد. بدون این که منتظر جواب باشم داخل آشپز خونه رفتم. سمت یخچال
رفتم و بعد از نگاهی گفتم:»چه طوره ماکارونی درست کنم؟«

رمان جدید و داغ #معصیت
سعی داشتم با دست هام پسش بزنم اما موفق نبودم
دستش رو نوازش وار از روی گونه ام به پایین سوق داد تا به یقه ام رسید. خواستم بازم جیغ بکشم که این بار دستش رو روی دهنم گذاشت و با خشم بهم خیره شد و غرید:
-دهنتو ببند
تمام مدت متوجه ی حال خراب و مستیش بودم، اما نمی دونستم تا این حده که بخواد اینجور فکرها به سرش بزنه!
یقه ام رو پایین کشید و دست سردش رو روی سینه ام گذاشت؛
میون جیغ های پی در پی و شاید بی جونم، اشکام به پهنای صورتم ریخته می شد!حس می کردم عاجزانه، هیچ راه فراری ندارم....
https://t.me/joinchat/AAAAAEb_1orrjnQq1hUZJQ

@mofidmozer