2022-06-23 20:44:11
چکامهای و خاطرهای
گفتهاند و راست گفتهاند که حاج سید محمود دعایی همۀ عمر و اعتبار و توان خود را وقف پاسداشت حرمت بزرگان و نوادر این سرزمین کرده بود. و این فضیلت را کم نباید شمرد. آن هم در فضایی که قریب به اتفاق زمامداران بکلی با فضل و خرد و هنر بیگانهاند و مراعات و تکریم و تبجیل ارباب این مقولات را کاری بیهوده میدانند. (و کاش بیهودهاش تلقی میکردند بلکه غالباً طایفۀ مذکور را دشمن میپندارند و از هیچ کوششی در مقابله و معارضه با ایشان دریغ نمیکنند.)
درست اول خرداد 1393 بود که به واسطۀ دوستی به مراسم بزرگداشت استاد احمد مهدوی دامغانی دعوت شدم. در آن مجلس با قرائتِ نامهای منظوم از استاد خواستم که به ایران بازگردد. شعر، بسیار مورد قبول و استقبال حضار قرار گرفت اما مجلس که تمام شد یکی از معاریف سیاسی-فرهنگی به اتفاق نوچههایش شروع به توطئه و سعایت کرد. از چند بیتِ قصیده مفاهیمی بیرون کشید که به مخیلۀ من هم نرسیده بود. و از سویی از درِ دلسوزی وارد شده بود که اگر نهادهای کذا و کذا از محتوای این شعر مطلع شوند برای این جوان دردسر میشود.
فردای آن روز آقاسید محمود دعایی که به فراست، مقصود از این شیطنتها را دریافته بود تماس گرفت و بسی جملات محبتآمیز گفت و خواست که حتما شعر را بیکم و کاست در روزنامۀ اطلاعات چاپ کند. جناب دعایی در آن تماس در خصوص بیتی که اتفاقاً مسألهساز شده بود به تغافل و تجاهل گفت: من آن کلمه را "فانی" شنیدم. مقصودش کلمۀ "زانی" در بیتی از قصیده بود. عرض کردم: ابدال حرف زاء به فاء.... که اجازه نداد حرفم را تمام کنم. عرض کردم: پس هر زایدهای در واقع فایده است و زجر هم فجر... سخنم را دنبال نکرد. عرض کردم: لااقل بنویسید "جانی" که محملی داشته باشد و مصادیقی. که نشنیده گرفت و گفت: من فانی شنیدم. گفتم: در این صورت مصراعی مشرکانه است؛ یعنی "من" باور دارم به رغم دیگران "جاودانهام". که دیگر چیزی نگفت اما وقتی روزنامه منتشر شد دیدم همان "فانی" چاپ شده است.
اکنون قصیدۀ مذکور را که پیشتر نیز بارها در گروهها و یا کانال دوستان به صورت کتبی و صوتی منتشر شده در اینجا قرار میدهم تا در این ایام به سهم خود ذکری از آن دو مرحوم مغفور کرده باشم.
در دعوت از حضرت علّامی استاد احمد مهدوی دامغانی به وطن مألوف
پس از حمد و تسبيح آن جاودانی
نويسم يكی نامه از عبدِ فانی
فرستم به آن قُدوۀ اهلِ مشهد
به آيينِ طلّابِ مازندرانی
نويسم ز باقِل به سَحبانِ وائل
فرستم ز تهران به پنسيلوانی
نويسم ز حمّالِ الواحِ اَبْتَث
فرستم به شَرّاح سَبعُ المَثانی
ز فرشِ مصلّی به عرشِ معلّی
ز رُستاقِ صورت به شهرِ معانی
ز كاهن به موسی، ز ترسا به عيسی
به بودا ز مرتاضِ هندوستانی
برآی احمدا چون براهيمِ ادهم
به ترکِ تمكّن، به عزمِ شبانی
برآی احمدا زان سُرادق بدانسان
كه احمد ز خلوتكدۀ امّ هانی
برآی احمدا، آفتابا، دليلا
ز مغرب چو خورشيدِ آخِرزمانی
چه میگويی آنجا به اسماع مغلق
چه میجويی آنجا به رَطبُ اللسانی
بدان جای بیجا، به هنگام هيجا
چرا مینشينی؟ كرا مینشانی؟
بيا تا كه پيری نمايد جوانَت
اگر با تو كردند پيران جوانی
بيا تا كه ياری بجويند ياران
ز عالی، مقابل چو شد خصم دانی
بيا تا كه رحمت فرستيم با هم
برآن كش ثلاثیست نام و نشانی
بيا تا نه رحمت فرستيم با هم
برآن كش ثلاثی ست نام و نشانی
بسنجيم با هم عِيار مَحبَّت
برنجيم با هم ز نامهربانی
بگرييم با هم به احوالِ بهمان
بخنديم با هم به لحيۀ فُلانی
بگویی تو از شومی بخت مسعود
بگويم من از طالع سعد شانی
حديثی بخوانی مرا از زُراره
مديحی بخوانم تو را از فغانی
قرائت كنم چامهای از نظيری
حكايت كنی پارهای از اغانی
كنم طرح سطری ز قابوسنامه
كنی شرح شطری ز كنز المعانی
من از اُرموی گويم و از مراغی
تو از واقدی گويی و از دوانی
ببالی تو از فرّ و فرهنگ شيعه
بنالم من از نرخ ارز و گرانی
بگویی تو از حزم ايّام پيری
بگويم من از جهل و شور جوانی
به شوق آيی از رؤيت قطعه خطی
ز كلكِ غلامِ رضا اصفهانی
به وجد آيم از نغمۀ تار لطفی
چو خلق از تصعُّد به جام جهانی
بيا نيست اين نامه گرچ از اعاظم
بيا نيست اين دعوت ار سازمانی
بيا و بمان گرچه با تلخكامی
بيا و بمان رغم هر بدگمانی
كه ايران تويی تو، نه يک دسته سارق
كه ايران منم من، نه يک مشت زانی
تو را آرزو اين كه اينجا بميری
مرا آرزو اين كه اينجا بمانی
بيا تا ببينيم رخسار ماهت
خدا نيستی لا تقل لن ترانی
الهی به حقّ علیّ بن موسی
علیّ بن موسی الرّضای ثمانی
اگر هست عبدالرّضا عبدِ آن شَه
اگر احمد مهدوی، دامغانی
برآور مرا آرزو تا ببينم
رخِ پيرِ خود را به عهدِ جوانی
https://t.me/rezamousavitabari
172 views17:44