2022-07-30 18:47:55
اولین باری که رنگ و بوی خدا را حس کردم چند سال بیشتر نداشتم،
وسط بازی بودیم که توپمان با یک ضربه ی محکم راهی خیابان شد و من هم برای گرفتنش بی هوا رفتم و رفتم تا خودم را میانِ بوق های ممتدِ ماشینِ بزرگی وسط جاده دیدم، و دستِ مردی که با سرعتِ تمام مرا به آن طرف جاده کشاند و جانم را نجات داد،
بزرگتر که شدم،
هر چه دغدغه برای زندگی ام بیشتر میشد، بیشتر انگار حواسِ کسی به همه ی اتفاقاتم بود دستی که بدون اینکه با خبر باشم نگذاشت مسیر های اشتباه را پشت سر هم امتحان کنم،
انتخابِ اشتباهی اگر کردم،
بیراهه اگر رفتم،
بالاخره یک روز
یک نفر مرا متوجهش کرد و همه چیز را از نو شروع کردم،
من بارها و بارها عطرِ حضور کسی را حس کردم که اگر نبود،
لابلای بیراهه های زندگی،
لابلای انتخاب های اشتباهم
چه بالاهایی که سرم می آمد و
کسی برای نجاتم کوچکترین تلاشی هم نمیکرد،
حضورِ خدا
یعنی همین اتفاقاتی که ختمِ بخیر شدند،
یعنی پدر و مادری که نفس کشیدنشان را میبینیم؛
یعنی اگر کسی روزی برای همیشه ترکمان کرد،
درست وقتی که از همه چیز ناامیدیم
یک نفر میشود دلیلِ حال خوبمان؛
"رنگ و بوی خدا یعنی همین که
بعدِ هر از دست دادنی،رسیدنی هم هست!"
698 views15:47