Get Mystery Box with random crypto!

🧡 قلب نارنجی فرشته 🧡

لوگوی کانال تلگرام mortezabarzegarnotes — 🧡 قلب نارنجی فرشته 🧡
لوگوی کانال تلگرام mortezabarzegarnotes — 🧡 قلب نارنجی فرشته 🧡
آدرس کانال: @mortezabarzegarnotes
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 4.89K
توضیحات از کانال

| داستان و یادداشت های مرتضا برزگر |
- نویسنده و مدرس داستان نویسی -
صفحات من:
https://instagram.com/morteza.barzegar
fb.com/morteza.barzegar1360

Ratings & Reviews

4.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2022-03-19 18:05:49 بادبادک کسی بودن

عسل عاشق جوکر است. یکبار با ما می‌بیند. یکبار خانه‌ی مادربزرگش. و چندبار تکرارش را از شبکه‌‌ای ماهواره که خودش پیدا کرده. بعضی‌وقت‌ها یکهو می‌آید توی اتاق، کتاب را از دستم می‌گیرد، می‌گوید یه شپش دارم پش می‌ندازه. می‌گویم پش می‌ندازه؟ انگشت‌های کوچک بانمکش را به لپ‌هایش فشار می دهد که مبادا بخندد.

دوباره که کتاب را باز می‌کنم، به صحنه‌ای می‌رسم که بچه‌ای، بادبادکش را هوا می‌کند. عسل می‌گوید کتابت رو بذار کنار. تو چشم‌های من نگاه کن. انقدر اداهایش را ادامه می‌دهد تا بخندم و ببازم و او ببرد و جایزه‌ش را بگیرد و قول بدهد که دیگر مزاحم نمی‌شود.

اما نیم ساعت نشده، یک جفت چشم بامزه براق، از لای در پیدا می‌شود که انگشت‌هاش را به لپ‌ها می‌فشارد و تا من را می‌بیند می‌گوید: بغلی بگیر. می‌گویم بیا یه ماچ بده ببینم. می‌گوید خندم می‌گیره. می‌گویم بخند قشنگ من. می‌گوید بخندم می‌بازم. می‌گویم بخندی، بردی. همه‌مون بردیم.

می‌پرد توی بغلم، لپم را گاز می‌گیرد و جایش را سفت می‌بوسد. عراقی نوشته‌است: خوشا دردی که درمانش تو باشی. می‌گوید بلند شو برقصیم. می‌گویم برو ببینم، کله‌ی بابات. می‌گوید کله‌ی بابای خودت. صدای بابا محسن از سال‌ها دورتر می‌آید که بلند شو بابا. بلند شو تا به فنامون ندادی. می‌ایستم. انگشت اشاره‌م را می‌گیرد و شروع می‌کند به چرخیدن. سالسا را از اینستاگرام یاد گرفته.

از میان کتاب نیمه باز روی میز، بادبادک کودک، بیرون می‌آید و از سقف رد می‌شود. انگار که بادبادک روزهای بچگی که با روزنامه و سریش و حصیرِ آویزان از پنجره‌ها و دنباله‌های کاغذی و نخ چله می‌ساختیم.

عسل می‌گوید دینگ. وقت جوکر تایمه. نخ بادبادک من را می‌کشد و می‌نشاند جلوی تخت. می‌گویم این رسم برخورد با اهالی ادبیات نیست ها. ما واسه‌خودمون کسی هستیم. روح بابا از آن دنیا یک احسنت دوپهلو می‌گوید.

عسل می‌گوید خندیدی. خندیدی. شروع می‌کند به بالا پایین پریدن. می‌گویم نخندیدم. قیافه‌م این شکلیه. می‌گوید نخیرم. و بعد با ژست برند‌ه‌ها می‌رود سر کیف پولم و یک اسکناس بر می‌دارد و تا می‌کند و می‌اندازد توی قلکش. قراراست با پول‌هایش، هدیه‌ی تولدش را بخرد.

امشب، پنج ساله می‌شود. شبیه بچه‌ی توی کتاب. و می‌داند که من در میانه‌ی چهل‌سالگی، بادبادکش هستم. بابای بادبادکی او که می‌تواند نخش را نگه دارد بکشد یا از مغازه‌ای به مغازه‌ی دیگر ببرد که کاکتوس سخنگوی جنس خوب پیدا کند...

تولدت مبارک، جوجه‌موجه من.


#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید

کتاب ‌های چاپ شده‌:

قلب نارنجی فرشته نشر چشمه چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
اعترافات هولناک لاک‌پشت مرده نشر چشمه چاپ هفتم از کجا بخریم؟

@MortezaBarzegarNotes
3.8K viewsedited  15:05
باز کردن / نظر دهید
2022-03-05 20:33:29 کسی برای خودش...

بابا که سرطان گرفت، ما پولی نداشتیم. دکترش تنها حاضر بود او را در بیمارستانی خصوصی عمل ‌کند. گفت در یک بیمارستان دولتی هم می‌تواند ناظر عمل باشد؛ اما دستیارها و جراح‌های تازه‌کار هستند که می‌بُرند و در می‌آورند و می‌بندند.

بعد با لحنی که همه‌ی ترس‌های عالم را به جانم ریخت در آمد که «به هر حال، خطرات خودش را دارد.» و سرآخر، چندباری نوکِ خودکار بیک آبی‌ش را کوبید روی نسخه‌، و چند خط کشید که بحث را ببندد.

آن وقت‌ها، من تازه یک پراید دست دوم اسقاط خریده بودم. بعدِ دانشگاه، توی شرکتی کار می‌کردم که مدیرش، همیشه از آینده می‌گفت. از اینکه اگر کارها را خوب انجام بدهم، روزی به ثروت و خانه مستقل و چیزهای دیگر می‌رسیم که نشد. برای من نشد. فقط مدیرشرکت بود که پولدارتر می‌شد.

بابا می‌گفت ماشینت رو بخاطر من نفروش. می‌گفت چارتا سرفه که منو نمی‌کشه. می‌گفتم اما منو می‌کشه. می‌گفت نگفتم خوب درس بخون، یه کسی بشی واسه‌ی خودت؟ می‌بینی دکتره چه پولی در میاره؟

دم خانه بودیم. گفتم حق‌داری بابا. پیاده‌اش کردم و راه افتادم سمت چند نمایشگاه ماشین. قیمت یکی‌شان منصفانه‌تر بود. گفت ‌بروم و وسایل شخصی‌م را از ماشین بردارم. در سمت شاگرد را که باز کردم، نگاهم افتاد به فرورفتگی صندلی‌چرمی که جای نشستن بابا بود.

یک آن فهمیدم که این آخرین باری‌ بوده که او را سوار ماشین خودم کرده‌ام. ماشینی که با تمام پس‌اندازهام، با کار مداوم هجده‌ساعت در روز، با وعده‌‌های دروغ مدیرشرکت و شاگرد اولی همه‌ی سال‌های مدرسه و دانشگاه خریده بودم.

و احساس کردم آن خودکار آبی که دکتر روی نسخه کوبید، مثلِ سوزن جادوگری به قلبم فرو می‌رود. بعد کنار آن فرو رفتگی ساده‌ی صندلی، و در لحظه‌ی درک یک بی‌پدری نزدیک، جوری ناله زدم که از حال رفتم.

مدتی پیش که در میانه‌ی گفتگویی این ماجرا را تعریف کردم، گفتم که آرزو می‌کردم هیچ کدامِ این‌ها نبودم. نه معلم، نه نویسنده، نه مدیر میانی سازمانی پوچ و نه حتی شاگرد ممتاز مدرسه و دانشگاه. هیچی نبودم، اما پول داشتم. انقدر که بابا را بعدِ آن عمل سخت، می‌بردم شیمی‌درمانی خصوصی.

نه توی یک بیمارستان دولتی، که اسم بخش‌ سرطانی‌هایش، معراج است و بابا هر بار می‌گفت اینجا آخر خطه، ‌نه؟ می‌گفتم نه. می‌گفت من فکر این روزا رو می‌کردما.چقدر دلم می‌خواست کسی بشی واسه خودت...


پی‌نوشت: وقتی خودش مرده‌است و عکس‌هایش، در جوانی به زندگی ادامه می‌دهد....

#مرتضی_برزگر | در سایت بخوانید.

کتاب ‌های چاپ شده‌:

قلب نارنجی فرشته نشر چشمه چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
اعترافات هولناک لاک‌پشت مرده نشر چشمه چاپ هفتم از کجا بخریم؟

@MortezaBarzegarNotes
3.5K viewsedited  17:33
باز کردن / نظر دهید
2022-02-28 09:47:07 پایان کبوتر

در میان تصاویر این روزها، عکسی به چشم می‌آید از زنی پشت به تصویر که لباس چریکی به تن دارد و گیره‌ای از گل‌های زرد و آبی به موهای روشنش زده. و شاید همین حرکت نمادین، این تصویر را پر بازدید می‌کند و کسی توضیحی به آن اضافه می‌کند که «یک زن همیشه زیبایی می‌بخشد، حتی به جنگ.»

اما نه.

هیچ کس نمی‌تواند به جنگ زیبایی ببخشد. هیچ کس نمی‌تواند این صورت آلوده را تطهیر کند. هیچ کس نمی‌تواند با خط خوش روی موشک‌های چندصدکیلویی شعر «بنی‌آدم» حک کند و در انتها بنویسد «ببخشید». و بعد موشک را بیندازد به سمت خانه‌‌هایی در شمال یا جنوب شهر. وقتی سقف‌ها شکافته شوند، دیوارها فرو بریزند و تن‌ها به تکه‌های معوج جدا افتاده‌‌‌ی خالی از لبخند بدل شوند، دیگر چه فرقی می‌کند؟


به فرض که تمام کشته‌ها را با تابوت‌های طلا تشییع کنند. به فرض که بدن‌های شرحه‌ی شان را با آب زمزم غسل بدهند. به فرض که از آسمان، گورستان‌ها را با غنچه‌های نوشکفته گلباران کنند. آیا همه‌ی این‌ها می‌تواند دم مسیحایی شود و مردگان را زنده کند؟می‌تواند گرمای دست پدرانه‌ای شود که سال‌ها بعد موهای فرزند دلتنگش را نوازش بدهد؟

می‌تواند آغوش پرتپشِ مادری شود که استخوان‌هایش در انفجاری متلاشی شده؟ می‌تواند صدای کودکانه‌ای شود که در ساحل دریا می‌دود، گوش‌ماهی جمع می‌کند،مرتب تشنه و گرسنه می‌شود،لباس‌هاش را کثیف می‌کند و ماچ‌های سفت می‌خواهد؟

نه.

هیچ کس نمی‌تواند به جنگ زیبایی ببخشد. کافیست یکبار صدای سرفه‌های بی‌پایان مردی را از اتاقی نزدیک شنیده باشید که سال‌ها پیش‌تر، بوی سیب بمب‌های ممنوعه به نایژک‌های ریه‌اش نشسته. کافیست همراه زنی به گورستان رفته باشید که مزار فرزند یا همسرش را مثل تنی داغ به آغوش می‌کشد، صورت به تصویر قبر می‌چسباند و از سرمایِ سنگ، بوسه برمی‌دارد.


کافیست بچه‌ای باشید در صبح‌گاه مدرسه‌ای که بمباران هفته پیش، دوتا از هم‌کلاسی‌هایش را قاب عکس‌هایی کرده؛ قاب عکس‌هایی تکیه داده بر نیمکت کلاس، با روبان‌هایی سیاه و چشم‌هایی امیدوار و معصوم.


و حالا آقای ناظم با پرچانگی بی‌اندازه‌ای توضیح می‌دهد که می‌خواهیم به آن‌ها ادای احترام کنیم و بعد از معلم‌ها می‌خواهد یک شاخه گلایل سفید به همه دانش‌ آموزها بدهند تا روی نیمکت آن‌هایی بگذارند که کمی پیش‌تر؛ دوست و همکلاسی و هم نیمکت‌شان بوده. و کجاست پاسخی به این کلمات که «وقتی مُردی، گل می‌خوای چیکار؟»

نه.

هیچ کس نمی‌تواند به جنگ زیبایی ببخشد. چرا که جنگ، پایان کبوتر است.


mortezabarzegar.com/?p=1027


#مرتضی_برزگر

کتاب ‌های چاپ شده‌:

قلب نارنجی فرشته نشر چشمه چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
اعترافات هولناک لاک‌پشت مرده نشر چشمه چاپ هفتم از کجا بخریم؟

@MortezaBarzegarNotes
3.2K viewsedited  06:47
باز کردن / نظر دهید
2022-02-26 09:37:27 برف نو

دیروز ، وقتی پیچ‌های برفی جاده‌ی هراز را می‌راندم،‌ غرق خیالات پرشماری بودم. عسل بی‌هوا پرسید: به چی فکر می‌کنی بابا؟ یک کاکتوس سخنگو دارد که عین کلماتش را تکرار می‌کند. من داشتم به نحسی جنگ فکر می‌کردم، به شومی صیانت، به آینده‌‌ای که معلوم نیست در آستانه‌ی بدست آمدن است یا از دست رفتن و یک جهان چیزهای دیگر که آمیخته بود به هم و روی برف‌های یکدستِ نشسته بر کوه‌های دو طرف جاده، مثل هیولاهایی شکل گرفته بود.

گفت هر چی تو مغزته بریز بیرون. گفتم به تو فکر می کنم. گفت به چیِ من؟ گفتم به همه چیزای خوبی که درباره‌ی تو وجود داره. گفت مثلا به اون وقتا که تازه بدنیا اومده بودم؟ گفتم آره. گفت خوب. نذار تو مغزت بمونه. بریز بیرون. بگو چطوری بودم.

آفتاب کم جانی که می‌تابید، برف‌ها را مثل بستنی قیفی، خمیری کرده بود. جاده خلوت بود و صدای خفه‌ی آهنگ، می‌توانست مرا از آن‌جا بِکَنَد و بنشاند روی صندلیِ فلزی کوچکی نزدیک تخت الهه. منتظر بودیم پرستار، عسل را بیاورد. گفته بود خواب است. وقتی آوردش هم خواب بود. توی بغلم که گذاشت، همه‌ی کبوترهای صحنِ امام رضا، از شانه‌م پریدند. گفتم خوش اومدی قشنگ من.

الهه پرسید خیلی خوشحالی دختر داری، نه؟ هر چه پول تو جیبم داشتم را شیرینی داده بودم. عسل گفت باید ده تومنم به من بدی. تازگی‌ها برایش قلک خریده‌ایم. عاشق اینست که اسکناس را لوله کند و بیندازد داخل. گفتم ده تومن زیاده. هزارتومن میدم. گفت باید پونصدتومن بدی. کاکتوسش قر داد و تکرار کرد.

جلوتر، چندتایی ماشین، کنار زده بودند و با برفِ نوی کنار جاده، عکس می‌انداختند. آهسته کنار کشیدم و جلوتر از آن‌ها نگه‌داشتم. از ماشین که پیاده شدیم، باد سرد اما دلچسبی به صورت‌مان زد. عسل گفت دستکش نیاوردیم. الهه گلوله برفی پرت کرد سمت ما. یک حمیده خیرآبادی درون دارد برای این وقت‌ها که بگوید خُبه، خُبه. پدر ودختر خوب خلوت کردین‌ها. عسل گفت بهش حمله کنیم؟

الهه پرسید خیلی خوشحالی دختر داری، نه؟ به این فکر کردیم که چقدر چای و قهوه می‌چسبد. فلاسک نداشتیم. فقط چند نارنگی و پرتقال همراه‌مان بود که عسل اصرار داشت خودش پوست بگیرد. الهه صدای آهنگ را زیاد کرده بود. کاکتوس تکرار می‌کرد و می‌رقصید. در آن فاصله، به برف نشسته بر کوه‌ها نگاه کردم و تلاش کردم دوباره تصویر آن هیولاها را از میان سنگ‌های بیرون زده از برف، پیدا کنم. نبود. هیچ ردی از آن همه وحشت نبود. برف، فقط برف بود. سفید و نرم و بعید...

mortezabarzegar.com/?p=1024
#مرتضی_برزگر

کتاب ‌های چاپ شده‌:

قلب نارنجی فرشته نشر چشمه چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
اعترافات هولناک لاک‌پشت مرده نشر چشمه چاپ هفتم از کجا بخریم؟

@MortezaBarzegarNotes
2.8K views06:37
باز کردن / نظر دهید
2022-02-14 19:34:03 با صدای خودم بشنوید.

#مرتضی_برزگر

@MortezaBarzegarNotes
3.5K views16:34
باز کردن / نظر دهید
2022-02-14 19:33:25 ما بابا نداریم

ما، بابا نداریم و این منصفانه نیست. می‌خواهد تقدیر و حکمت و امتحان و چیزهای دیگر باشد یا نه. منصفانه نیست روز پدر بیاید و ماها دور گور مستطیل‌ شکلی جمع شویم که بالای آن نوشته‌اند پدری مهربان و همسری دلسوز. منصفانه نیست که تاریخ‌ها را با گل‌های سرخ و زرد پرپر بپوشانیم تا معلوم نشود فاصله طلوع دل‌انگیز و غروب‌ غم‌انگیزش چه اندازه، اندک بوده.

ما، بابا نداریم و این ابدا منصفانه نیست که به جای خودش؛ زنی آن طرف خط بگوید تلفن مشترک مورد نظر، خاموش است. پس آن داستان ابراهیم و پرندگان چه می‌شود؟ مگر نه اینکه مردگان می‌توانند زنده شوند و برگردند؛ اگر خدا بخواهد. حالا چه از عرش کبریایی کم می‌آید اگر یکبار، رضای ما بندگان بیچاره‌ش را در نظر بگیرد.

که بابایمان بعد از بوق دوم، عینکش را به چشم بزند، نام‌مان را روی گوشی تماشا کند، دکمه‌ی سبز را فشار دهد و بگوید به به شازده. و ما بگوییم حالتون چطوره حضرت والا؟ و بعد بخواهیم روز پدر را تبریک بگوییم و او در بیاید که دلم براتون تنگ شده. بیایید پیش ما. به مامان‌ تون می‌گم شام درست کنه.

حتما که غروب نشده، خودمان را به خانه‌ی پدری می‌رسانیم. حتما جعبه‌ی نان خامه‌ای را ببیند می‌گوید شماها خودتون شیرینی زندگی منید، بابا. و حتما کمی دلشوره خواهیم داشت. می‌دانیم موقع باز کردن کادو، غرولند می‌کند که چرا پول‌مان را خرج او کرده‌ایم. و بنا می‌گذارد به توصیه‌های پیرمردانه که تا چهارستون بدن‌مان سالم است پس‌انداز کنیم و یک‌جوری حرف را می‌کشاند به روزهای جوانی‌اش که شب‌ها از خستگی توی دکان می‌خوابیده و نان خشک را با پیاز یا نمک؛ قاتق می‌کرده.

همه‌ی این‌ها برای اینست که بگوید چُنین فرزندان صالحی که ما باشیم؛ ثمره آن نان حلال است – چه خوب که خدا هنوز ستارالعیوب است - و بعد دست‌هاش را که پر از رگ‌های واریسی است بالا می‌برد و تک‌تک‌مان را دعاهای خوش می‌کند. اما ما منتظر می‌مانیم تا در نهایت، توصیه ‌‌کند به نماز و نگه‌داشتن سیم رابطه‌ی مان‌ با خدا و اینکه به داده و نداده‌ش شکر کنیم.

اما ما که بابا نداریم و حتی این شُکرِ پرکنایه‌هم، منصفانه نیست. خدا که می‌داند ما دلخوریم. غمگینیم. تنهاییم. بی‌پناهیم. می‌داند که هیچ کس بابای آدم نمی‌شود. و می‌داند که این شوربختی ابدی‌ ما منصفانه نیست....

http://mortezabarzegar.com/?p=1020

#مرتضی_برزگر

کتاب ‌های چاپ شده‌:

قلب نارنجی فرشته نشر چشمه چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
اعترافات هولناک لاک‌پشت مرده نشر چشمه چاپ هفتم از کجا بخریم؟

@MortezaBarzegarNotes
3.5K views16:33
باز کردن / نظر دهید
2022-02-12 10:11:37 آدمِ رفتن باشید

آدمِ رفتن باشید، رفقا؛ نه آدم ماندن. اگر راهی بلدید، یا بهانه‌ای می‌شناسید، بروید. حتی اگر رفتن‌تان، خروشی علیه‌ هنجارها باشد؛ قیامی علیه همگان؛ یا حتی فریادی علیه فراموشی.

مگر نه اینکه همه‌ی ما،‌ آدم‌های زیادی را در روابط پوسیده‌ای دیده‌ایم که بچه‌های قد و نیم‌قد ، حرف و حدیث فامیل‌، سنگینی کلمه‌ی طلاق، مهریه، نفقه، سقف بالای سر، و آبرو، آبرو، آبروی کوفتی را بهانه کرده‌ند برای چشم پوشاندن و زبان به دندان گرفتن و هلاهل حسرت نوشیدن...

چرا باید چُنین برزخی را تاب آورد؟ چرا باید چنین رفتاری، عاشقانه خوانده شود؟ و چرا آدمی باید وادار شود که در این اسفل‌السافلین انسانیت بسوزد و زقوم دلتنگی محبتی را بنوشد که جهان و بهشت و مهربان دیگری دارد؟

آدمِ رفتن باشید، رفقا؛ نه آدم ماندن. مگر نه اینکه همه‌ی ما، کارمندهای بیشماری را می‌شناسیم که میزی کوچک؛ در اتاقکِ پارتیشن بندی اداره‌ای دارند و حقوق بخور نمیرِ سر ماه و دلهره‌ی مداوم تعدیل که روزی، مسئول اداری صدایش بزند، بگوید متاسفم و بعد به نگهبان بسپارد که نامبرده را به داخل ساختمان راه ندهند. اما آن‌ها، برای همیشه در این انتظار کشنده می‌مانند.

مانند آبی راکد در چاله‌ای نزدیک دریا. مانند درختی که پایش نفت ریخته باشند. مانند قاب عکسی بردیوار که گوشه‌ش نوار سیاهی زده و فاتحه‌ش را خوانده‌ باشند. چرا که ماندن، عین مردن است. انگار که پوسیدن در چشم به‌راهی ابدی کسی که شاید بیاید و شاید گلی بر سنگ گوری پرپر کند.

آدم رفتن باشید رفقا. نه آدم ماندن. حتی اگر رابطه‌ی بی‌نظیری دارید، مرتب از آن گذر کنید. بی‌آنکه نگران باشید، خودتان را، محبوب‌تان را و چیزهای خوش زندگی‌تان را به یک مرحله‌ی دیگر ببرید. به جهانی تازه‌تر. به مسیری پرشورتر. به بهشتی شگفت‌انگیزتر.

نگذارید شوق‌تان به عادت بدل شود. به پاهایتان هم فرصت بدهید. به پاهایتان هم اطمینان کنید. همانطور که به دوستت دارم‌های نشسته بر زبان اطمینان کرده‌اید. یا به بازوان پیچیده دور آغوش‌های گرم و مومن...


پی‌نوشت: چقدر دلتنگ شما بودم رفقا و چقدر حرف‌ دارم که برای‌تان بگویم. اما پیش از همه‌ی این‌ها: سلام و الهی که خوب باشید.

yun.ir/ppy8y

#مرتضی_برزگر

کتاب ‌های چاپ شده‌:

قلب نارنجی فرشته نشر چشمه چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
اعترافات هولناک لاک‌پشت مرده نشر چشمه چاپ هفتم از کجا بخریم؟

@MortezaBarzegarNotes
3.5K viewsedited  07:11
باز کردن / نظر دهید
2022-01-01 09:56:01 مامان پروانه عزیز

دیروز عسل، عروسک‌هایش را چیده بود و اسم‌هاشان را به من یاد می‌داد. می‌گفت غذای همه‌ی شان را می‌دهد، پارک و شهربازی و تئاتر می‌برد و آخر شب‌ها بغل‌شان می‌کند تا بخوابند؛ چون مامان آن‌‌هاست. بعدپرسید می‌دونی چند سال‌شونه؟ گفتم تو بگو.

چندتایی‌شان، دو سه ساله بودند و یکی‌شان، هشت ساله. من هنوز یاد نگرفته‌م که آدم چهل‌ساله نباید خاله بازی کند. از عسل پرسیدم مگه تو مامانشون نیستی؟ گفت بعله. گفتم تو چهارسال‌و نیمته دیگه؟ گفت بعله. گفتم خب، بچه که نمی‌تونه از مامانش بزرگ‌تر باشه.

چرا من بلد نمی‌شوم که هر حرفی را هر جایی نزنم، مامان؟ عسل یک نگاه به ساعت‌ دیواری انداخت. الکی گفت ساعت یه ربع به هشته. بچه‌هام باید بخوابن. عروسک‌هاش را برداشت و برد توی اتاق. یک بغضی هم توی صورتش نشسته بود که جانم را در می‌آورْد. خواستم بغلش کنم که نگذاشت. گفت تو حق نداری بابا. گفتم حقِ چی؟ گفت حق نداری بگی بچه‌ها نمی‌تونن از مامان‌هاشون بزرگ‌تر باشن.

چرا کوتاه نیامدم؟ گفتم یه مامان، باید بزرگ شه، بعد بچه بدنیا بیاره. نمی‌شه که اول بچه بدنیا بیاد، بعد مامانش. گفت بعله. گفتم پس حرف حسابت چیه؟ گفت تو حق نداری اینو بگی. گفتم چرا حق ندارم؟ گفت تو بازی، بچه می‌تونه بزرگ‌تر باشه. بعد تعریف کرد که بعضی‌وقت‌ها در بازی، الهه بچه‌ی او می‌شود.

مامان پروانه‌ی عزیز. چرا من خفه نمی‌شوم؟ گفتم اون تو بازی بوده بابا. زندگی فرق داره. حسابی عصبانی شد. گفت می‌ری تو اتاقت به حرفات فکر می‌‌کنی. اما به جای من، خودش رفت توی اتاق و در را بست. اسم مادر که می‌آید، حسود می‌شوم، مامان. چند عکس شما تازه به دستم رسیده که به سختی ادیت‌شان کرده‌ام تا صورت‌تان واضح‌تر شود.

توی عکس‌اخری، کنار بابا نشسته‌اید و به نظرم بیست و هفت ساله‌اید. شاید یکسال پیش از مُردن‌تان است. حالا من چهل‌ساله‌م. بزرگ‌تر از شما. پیرتر از شما. و دانستم که چند سال دیگر، از بابا محسن هم بزرگ‌تر می‌شوم. یکهو زار زدم. عسل از اتاق آمد بیرون. گفت هیس. بچه‌هام رو بیدار می‌‌کنی. حسابی بغل لازم بودم. گفتم مامان منم می‌شی؟ تو رو خدا. با عشوه گفت بعله.

کنار عروسک‌هایش خوابیدم. گفت می‌خوام براتون قصه بخونم. شروع کرد به گفتن قصه‌ی شنگول و منگول و حبه‌انگور که عسل حپه‌ی انگول می‌گوید. چقدر آن صحنه‌ای که مامان بزی بر می‌گردد پیش بچه‌هاش، گریه دار است. چقدر عسل، صدای شما را دارد و چقدر ‌چیزهایی می‌داند که من نمی‌دانم.

yun.ir/toc02d

#مرتضی_برزگر

کتاب ‌های چاپ شده‌:

قلب نارنجی فرشته نشر چشمه چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
اعترافات هولناک لاک‌پشت مرده نشر چشمه چاپ هفتم از کجا بخریم؟


@MortezaBarzegarNotes
4.8K viewsedited  06:56
باز کردن / نظر دهید
2021-12-19 19:31:32 شما که نبودید...

شما که نبودید؛ اما خدای‌تان بود. می‌تواند گواهی بدهد راه مدرسه‌ی ما، پر از خانه‌های ویلاییِ پر درخت بود. پاییز که می‌شد، پرتقال‌ها - مثل لامپ‌های نارنجی ریسه‌های نیمه‌ی شعبان - از شاخه‌های بیرون از دیوارِ خانه‌ها، به ذهن فقیر ما آونگ می‌شد.

شیطانی گرسنه همیشه در شکم ما خانه داشت که وادارمان می‌کرد به پنجه‌ در ‌پنچه‌‌ وصل کردن، ‌قرص ایستادن کنار دیوار، پاییدنِ دوطرف کوچه و تحمل سنگینی رفیق که از قلاب دست‌هامان بالا رفته بود.

پرتقال را که می چید، در می‌رفتیم. مثل قهرمان‌ دوی تلویزیون‌های سیاه و سفید. می‌دویدیم و در میانه‌ی راه، پرتقال را می‌لمباندیم، می‌خندیدیم و خوشحال بودیم چرا که دزد نگرفته، پادشاه است؛حتی اگر پادشاه فقیری باشد.

شما که نبودید؛ اما خدای‌تان بود. می‌تواند گواهی بدهد که همه‌ی این‌کارها برای دزدیدن یک پرتقال نبود. مثل گازی بود که آدم بر سیب دانستن زد.

پس، اگر آج کفش‌های رفیق، به دست‌هامان رد می‌انداخت؛ دوام می‌آوردیم تا برایمان بگوید آن طرف دیوار چه می‌بیند؟ ماهی‌گُلی‌های درشتِ حوض سیمانی؟ بند رخت شکم داده از ملافه‌های خیس؟ دوچرخه‌ی قرمز نوارپیچی شده‌؟

اصلا ممکن بود دختری زیبا موهای صاف و قهوه‌ایش را زیر نور آفتاب شانه بزند؟ یا در عوض، به دام نگاه پیرمردی گرفتار می‌شدیم که شلنگ قلیانش را زیر سبیل سفید و زردش گذاشته؛ چارچشمی هره‌ی دیوار را می‌پایَد تا دزد میوه‌هایش را بگیرد؟

آیا تمام لیچارهای زشتِ عالم به ما و هفت جد و آبادمان کافی نبود؟ لازم بود آی دزد، آی دزد سر بدهد که همسایه‌ها، سرهاشان را از پنجره‌ها بیرون کنند و ما را ببینند که می‌دویم؟

دیروز که شما نبودید و خدای‌تان بود و داشتم پرتقالی پوست می‌گرفتم، همه‌ی این‌ها بخاطرم آمد و غمگین شدم. چرا که دانستم این انگشت‌ها، هنوز هم می‌تواند قلابِ کسی شود...

بعد عطر پرتقال را مثل شمع تولدی فوت کردم به این آرزو که رفیقی،‌مونسی، زبان‌فهمی بیاید؛ پا بگذارد روی این دست‌ها، شانه‌ها، کلمه‌ها ؛ خودش را از دیوار این روزهای تلخ بالا بکشد و برای‌مان از آن‌طرف دیوار بگوید.

آیا ممکن است در پیشانی‌نوشت ما خنده‌ی دوباره‌ای باشد؟ حتی شبیه خنده‌ی دزد بچه‌سال پرتقال‌های کوچه، به اندازه‌ی یک پادشاه فقیر، یا مثل قهرمان دوی تلویزیون‌های سیاه و سفید...

شما بگویید: آیا ممکن است؟

#مرتضی_برزگر

پی‌نوشت: دوره زمستانی کارگاه داستان کوتاه و بعضی‌چیزهای دیگر. ثبت‌نام از طریق تلگرام یا واتساپ: 09032605002

yun.ir/r10gw6
کتاب ‌های چاپ شده‌:

قلب نارنجی فرشته نشر چشمه چاپ دوازدهم از کجا بخریم؟
اعترافات هولناک لاک‌پشت مرده نشر چشمه چاپ هفتم از کجا بخریم؟

@MortezaBarzegarNotes
5.1K viewsedited  16:31
باز کردن / نظر دهید
2021-12-18 13:08:22
ثبت نام دوره مقدماتی جدید آغاز شد. اطلاعات بیشتر از:

@BarzegarWorkshop

لطفا این آگهی را برای دوستان خود بفرستید.

@MortezaBarzegarNotes
156.9K viewsedited  10:08
باز کردن / نظر دهید