Get Mystery Box with random crypto!

ائی که از یکساعت پیش چشم بر آن داریم، برای لحظاتی توقف می کنیم | خاطرات کوهستان

ائی که از یکساعت پیش چشم بر آن داریم، برای لحظاتی توقف می کنیم تا آبی بخوریم و نظری به اطراف بیفکنیم.اینک سرو گردن "ریزان" نیز در بین "ساکا" و "آتشکوه" پیداست.آن پائین، روستا های سرسبز "کند" دیده می شوند و در دوردست شمال شرق ،همۀ "راحت آباد" وگوشه ای از "امامه" نیز پیداست.ساعت 7:30 صبح است.چشم از دیدنی های اطراف برگرفته، مسیر تند و تیز سنگی را درپیش می گیریم.
.........
روی تپه سنگی و صخره ای رسیده ایم.در بازگشت از مامور "محیط بانی" خواهیم شنید که اینجا"قرقاول دان" نام دارد.در هیچ نقشه و گزارشی چنین نامی ثبت نشده است.بلندی دیگری در بالادست است.به نظر نمی رسد که قلۀ "ورجین" باشد.با اینحال تصمیم می گیریم جهت شناخت بیشتر منطقه تا آنجا برویم و صعود به "ورجین" را به روز دیگر و از مسیر دیگری موکول کنیم.ساعت 8:05 روی بلندی می رسیم.دوساعت بعد، "محیط بان" به ما خواهد گفت که اینجا"تخت یاسین" است.این نام نیز جائی مکتوب نشده است.
چند گام بیشتر تا نک "تخت یاسین" فاصله نداریم.در روبرو و بفاصله حدود 2 ساعت، قله ای ست که شک نداریم باید"ورجین" باشد.ناگهان چیزی را می بینم که شبیه شاخ پیچ خوردۀ "قوچ" است و فوری از نظر ناپدید می شود.با بی سرو صداترین، وآرام ترین حرکاتی که می تواند از ما سر بزند، خود را به آن سمت می کشانیم وچه می بینیم؟ یک گلۀ دست کم پنجاه راسی "قوچ".حضور ما را حس کرده، به کمر کش یال فرود آمده و برای انجام حرکت بعدی در انتظار فرمان رئیس دسته هستند.بمحض اینکه سرو کله ما موجودات دوپا آشکار می شود، فرمان صادر می گردد و گله، در آن شیب تند، به شتاب به دره فرود می آیند.و دوربین من حاضر و آماده است.و انگشتی که دگمه شاتر را می فشارد.وخدا کند که این چشمان سالخورده به خطا نرفته باشد.
..........
ساعت 8:30.به "قرقاول دان" بازگشته ایم.اینک نسیم ملایمی می وزد که هوا را اندکی خنک تر کرده است.روی تخته سنگی می نشینیم و نان و پنیر و انگور را می زنیم به بدن.قریب 5 ساعت است که غیر از آب چیزی نخورده ایم.می دانیم که حیوانات منطقه از حضور ما آگاه شده اند و دیگر آفتابی نخواهند شد.پس از 10 دقیقه خوردن و نفس گرفتن، برمی خیزیم و با احتیاط مسیر رفته را بازمی گردیم.اینک وقت آن است تا با چشمانی گشوده، بهترین مسیر صعودو فرود را دریابیم تا دگر بار، همچون سحرگاه امروز در آن شیب تند لغزنده گرفتار نیائیم.
........
ساعت 10:20است.گام های آخر فرود را برمی داریم."محیط بان" جوانی سوار بر موتور سیکلت سر می رسد.ما را در حین فرود، اطراف "آبشخور" دیده است.با مهربانی و ادب سلام کرده و از دیدار ما اظهار شادمانی می کند.دستی به دوستی می دهیم و مشتی آب نبات تعارف اش می کنم.بسیار محترمانه گله می کند که چرا بی اجازه و بی خبر وارد منطقه شده اید.می گویم اگر تابلو ورود ممنوعی دیده بودیم، قطعا وارد نمی شدیم.می گوید چنانچه گزارش شود حتی یک نفر در منطقه حفاظت شده دیده شده است، همه محیط بانان موظف اند که هر کجا هست بروند و پیدایش کنند و این کار بسیار پر زحمت و پر مشقتی ست.می گوید به هر منطقه ای که می خواهید به قصد سیاحت یا کوهنوردی وارد شوید، تلفنی به محیط بانی خبر بدهید.در آن صورت محیط بانان می دانند که آن فرد یا افراد خطری برای وحوش منطقه ندارند.در مورد پوکه تفنگ شکاری که پای صخره های "قرقاول دان" افتاده بود می پرسم.می گوید ممکن است مال خود محیط بانی باشد.اگر سگی وارد منطقه حفاظت شده گردد، چون امکان زنده گیری وجود ندارد، فوری کشته می شود.چون ممکن است بیمار باشد و کل حیوانات منطقه را آلوده کند.یا بره میش ها را شکار کند و یا با گرگ آمیزش کرده، نسل او را خراب سازد.
می گویم آن بالا گله 50 تائی "قوچ" دیده ایم.می گوید این منطقه حدود 2500 راس "قوچ" دارد و من فکر می کنم با این حساب باید چند برابر آن "میش" و "بره میش" در این منطقه باشد و می گویم:" دم محیط بانان گرم".می گوید در منطقه گرگ و سیاه گوش هم هست.......
اطلاعات دیگری هم از محیط بان جوان و مودب می گیریم.دست اش را می فشاریم و از راه بند محیط بانی که اینک کلون اش باز است، عبور می کنیم.ساعت 10:30 قبل از ظهر است.
................
دوشنبه:19-06-97
استاد فریبرز اربابی