چون شفق گر چه مرا باده زِ خون جگر است دل آزادهام از صبح طربن | دومان
چون شفق گر چه مرا باده زِ خون جگر است
دل آزادهام از صبح طربناکتر است
عاشقی مایهی شادی بُوَد و گنجِ مراد
دلِ خالی زِ محبت صدف بیگُهر است
جلوهی برق شتابنده بُوَد جلوه عمر
مگذر از بادهی مستانه که شب در گذر است
لب فروبستهام از ناله و فریاد ولی
دل ماتمزده در سینهی من نوحهگر است
گریه و خندهی آهسته و پیوستهی من
همچو شمع سَحَر آمیخته با یکدگر است
داغِ جانسوزِ من از خندهی خونین پیداست
ای بسا خنده که از گریه غمانگیزتر است
خاک شیراز که سرمنزل عشق است و امید
قبلهی مردمِ صاحبدل و صاحبنظر است
سرخوش از نالهی مستانهی سعدیست رهی
همه گویند ولی گفتهی سعدی دگر است
#رهی_معیری
https://telegram.me/nimaasakk