■ بیخویشتن گشتهام، روانام رقصان است. کارِ روزانه! کارِ روز | فلسفه بدون مرز
■ بیخویشتن گشتهام، روانام رقصان است. کارِ روزانه! کارِ روزانه! چه کس خداوندِ زمین خواهد شد؟ ماه سرد است و باد خاموش. آه! آه! تاکنون تا کُجا اوج گرفتهاید؟ شما در رقصاید. اما پا کجا و بال کجا!
ای رقّاصانِ خوب، هنگامِ خوشیها گذشته است. شراب به دُرد رسیده است و هر ساغر شکستنی شده است. گورها گُنگوار زبان گشودهاند.
شما چندان که باید اوج نگرفتهاید. اکنون گورها گُنگوار زبان گشودهاند: «مردگان را نجات بخشید! چرا شب چنین دراز است؟ آیا ماه ما را مست نکرده است؟»
ای انسانهایِ والاتر، گورها را نجات بخشید؛ جسدها را برخیزانید! آوخ، چرا کِرم هنوز نَقَب میزند؟ فرا میرسد، فرا میرسد ساعت!
ناقوس میغُرّد؛ دل هنوز میتَپَد؛ موریانه، کِرمِ دل، هنوز نَقَب میزند. آه! آه! «جهان ژرف است!»