2023-04-22 19:54:28
پیرزن رویش را به طرفِ مرد عینکی کرد
و گفت:
امروز چطور بود؟
پیرمرد غرولندکنان جواب داد:
هی بد نبود.
مردی که توتونِ ته سیگارها را جدا میکرد
با لحنی راضی گفت:
خدا را شکر
امروز برایِ من هم روزِ بدی نبود
پیرزن با لبخندی حاکی از لذت
به نیمکت تکیه داد و گفت:
من از راهبهای
که برایش آیندهٔ خوشی پیشگوئی کردم
یک سکهٔ کرون و دوتا کیک گرفتم.
از کنارشان گذشته بودیم
ولی صدایِ دو مرد را میشنیدیم
که باهم میگفتند:
عجب شانسی
این را میگویند گدائی.
چند قدم که دور شدیم
کافکا از من پرسید:
خوب
به نظرِ شما، ما هم مثلِ این سه نفر
خوشبختیم؟
گفتم: گمان نمیکنم.
و باخنده:
نه در پیادهروها ته سیگار گیرمان آمد
و نه در میدانِ شارل
کیکی دستمان را گرفت
در عوض برای هیچ کس هم
آیندهٔ خوشی پیش بینی نکردیم.
کافکا با لحنی گلهآمیز گفت:
شما شوخی میکنید
ولی من جدی گفتم
خوشبختی با تملک به بدست نمیآید
خوشبختی به دیدِ شخص بستگی دارد
منظورم اینست که آدمِ خوشبخت
طرفِ تاریک واقعیت را نمیبیند
هیاهویِ زندگیاش
صدایِ موریانهٔ مرگ را که
وجودش را میجود، میپوشاند
خیال میکنیم ایستادهایم
حال آنکه در حالِ سقوطیم
اینست که حالِ کسی را پرسیدن
یعنی به صراحت به او اهانت کردن.
مثلِ اینست
که سیبی از سیب دیگر بپرسد:
حال کرمهایِ وجودِ مبارکتان
چطور است؟
و یا علفی از علفِ دیگر بپرسد:
از پژمرده شدن راضی هستید؟
حالِ پوسیدگیِ مبارکتان چطور است؟
حالِ کسی را پرسیدن
آگاهی از مرگ را در انسان تشدید میکند.
و من که بیمارم
بیدفاعتر ازدیگران رودر رویش ایستادهام
گفتگو با کافکا
گوستاو یانوش
گل رز
85 viewsJavad, 16:54