2021-07-19 11:52:34
حکایتی زیبا از مثنوی مولوی
حکایت شیر و نَخچیران(= حیواناتی که شکار میشنوند)
در مرغزاری دلکش و فرح انگیز، وحوش در ناز و نعمت می زیستند. ولی شیری در آن حوالی بود که عیش آنان را ناگوار کرده بود.روزی این حیوانات، دور هم جمع شدند و نزد شیر رفتند و گفتند:ای پادشاه، تو هر روز با رنج و سختی فراوان، یکی از ما را شکار می کنی و ما پیوسته در بیم و هراسیم و تو در رنج و تلاش. اکنون به تو پیشنهاد می کنیم که هر روز به حکم قرعه یکی از حیوانات را از میان خودمان انتخاب می کنیم و نزد تو می فرستیم تا طعمه ی تو شود. با این کار، هم خیال ما آسوده می شود و هم تو از رنج شکار و تلاش، فارغ می شوی. وحوش بعد از این قول و قرار به تعهد خود وفا می کردند تا اینکه روزی قرعه به نام خرگوش در آمد.وی از دوستانش خواست که کمی درنگ کنند تا او نیرنگی به کار گیرد و برای همیشه شر شیر را از سر آنها دفع کند. آنان پذیرفتند و خرگوش به آرامی به کنام شیر نزدیک شد و او را سخت خشمگین یافت و برای عذر تاخیر خود گفت: شاها، من خرگوشی را به عنوان طعمه شما می آوردم که در میانه راه شیری بیگانه آن را از من گرفت و برد. شیر از شنیدن این خبر سخت آشفته و پر تاب شد و از خرگوش خواست که او را به محل آن شیر متجاوز ببرد.و بالاخره خرگوش، شیر را بر سر چاهی برد. شیر چون به ته چاه نگاه کرد تصویرش بر آب افتاد و گمان کرد که واقعا شیری در آنجا وجود دارد.پس بیدرنگ به منظور جنگ با او خود را به درون چاه انداخت وبه هلاکت رسید و وحوش جنگل از دست آن شیر ِ جان ستان، رها شدند.
559 viewsedited 08:52