قرار نیست که زخمِ شمشیر خورده باشی، دندههایت شکسته باشد یا در | روانشناسی زندگی بهتر
قرار نیست که زخمِ شمشیر خورده باشی، دندههایت شکسته باشد یا در خون دست و پا بزنی تا بتوانی بگویی دیگر نمیشود... در عین حال که لبخند میزنی، چایات را مینوشی، به بیرون از خودت نگاه میکنی، حال دیگران را میپرسی و برای خنداندنشان تلاش میکنی میتوانی از درون مُـرده باشی... همهی آدمها که افقی نمیمیرند! یک عده همچنان که قدم میزنند و دستت را گرفتهاند ایستاده مردهاند... برای همین است که اینروزها “خوبی؟” سوال مناسبی نیست. “چه میکنیها” به جای خوبی ختم نمیشوند. و هزار “مراقب خودت باش” هم کفافِ دلِ آدم را نمیدهند... اینکه چه چیزی میتواند میان اینهمه بیپناهی، پناه آدمی شود .. نمیدانم... شاید بگویی آغـوش ... اما امتحان کردنِ آغوش و نتیجه ندادنش، آدم را بیشتر از امتحان نکردنش از پا درمیآورد! بگذار آغوشهایمان دست نخورده باقی بماند. بگذار آدم خیال کند آغوش همیشه جواب بوده و هست. باور کن داشتن و جواب ندادنش آدم را بی پناهتر میکند... به خصوص بعضی آغوشها که جایشان هم روی تنِ آدم میماند..