2022-04-22 05:28:15
#دیالوگهای_خالی
عروسک بافتنی کوچکی که گوشهی اوپن آشپزخانه بود را نشان دادم و گفتم: اون چیه دیگه؟ عروسک خریدی؟
با خوشحالی گفت: نخریدم. جایزمه! بردمش. توو شهربازی. از اینایی که توپ پرتاب میکنی هرچی رو بندازی میدن به خودت.
گفتم: شهربازی رفته بودی چیکار؟ بعد تو با این عینک تهاستکانیت منو به زور میبینی، چجوری عروسک به این کوچولویی رو زدی!؟
خندید گفت: قصهاش طولانیه. اصلا قرار نبود شهربازی برم. دیروز غروبی دلم گرفته بود زدم بیرون. چندساعت همینجوری بیخودی خیابونا رو پیاده میچرخیدم. یهو رسیدم یهجایی که تا حالا نرفته نبودم. یه شهربازیای بود. از یکی پرسیدم اسم اینجا چیه. گفت "این خیابونو پایینی بری میرسی امامزادهمعصوم، بالایی بری میشه بریانک". خلاصه چرخوفلک دیدم، دلم خواست. بلیط گرفتم رفتم نشستم. روبروم یه خانوادهی سهنفرهی افغان نشسته بودن: یه مرد جوان از اونا که دیدنش ناخوداگاه آدمو یاد ساختمونای نیمهکاره و کیسههای سیمان روی شونه و غریبی میندازه، یه خانم جوان چادری که روشو گرفته بود، و یه دختربچهی چهارپنجساله که از سفیدی و شیرینی مثل یه حبهقند میموند. مثل همهی بچههایی که چرخوفلک سوار میشن با ذوق و شادی و بُهت پایینو نگاه میکرد. با یهدستش عروسک بافتنی کوچیکش رو بغل کرده بود و با اونیکی دستش محکم دست باباشو گرفته بود. خانمه زیرچشمی به شوهرش نگاه میکرد، مَرده با لبخند به دخترکش، منم به این لحظهی باشکوه. جلوی چشمم داشت احتمالا یکی از شیرینترین خاطرههای یه بچه در ذهنش ثبت میشد. از اونا که بعدها محو یادش میاد و حالش خوب میشه... یهدفعه انگار غمی که ماهها بود توی دلم جمع شده بود از جاش بلند شد یهنقطه شد و از بالای چرخوفلک شهربازیِ بریانک رفت توی دل آسمان... چیه این آدمیزاد حمید؟
گفتم: خب قضیهی عروسکه رو که نگفتی باز!
گفت: نگفتم!؟... آها... آره. بعدش از اون بالا به چراغهای امامزادهمعصوم که اون دورا سوسو میزد نگاه کردم. همهچی در نظرم قشنگ شده بود. نمیتونم توضیح بدم ولی انگار همهی دنیا در اون لحظه باهام مهربون شده بود. یهو دلم خواست صدای بچههه رو هم بشنوم. منتظر شدم نگاهش بهم بیفته. گفتم "عمو چه خوشگله عروسکت، ولی تو خوشگلتری". باباش لبخند زد. خودش خجالت کشید و سرشو برگردوند. چندلحظه بعد برگشت نگاهم کرد و با انگشتای کوچولوش از اون بالا یهجایی رو نشون داد و گفت "از آنجا بردم. توپ میندازی اگه بیفته میدنش به خودت". وقتی پیاده شدم یهراست رفتم اونجا، عروسک بافتنی رو نشون دادم گفتم "اونو میخوام. میشه پولشو بدم ببرم؟". از این پیرمردای بیحوصله بود. گفت "نه نمیشه، باید بندازیش". بیستسی بار پول دادم و پرتاب کردم نیفتاد. جیبامو گشتم دیگه هیچی پول نداشتم. چشمام پر شد، برگشتم برم، پیرمرده صِدام کرد. کمی سکوت کرد بعد گفت "اندازهی دهتا عروسک پول دادی، انصاف نیست دستخالی بری. بیا پسرم، این واسه خودت"...
به عروسکبافتنیِ گوشهی اوپن نگاه کردم. به این فکر کردم که کاش دنیا هم اندازهی پیرمرد بیحوصلهی شهربازی بریانک بامعرفت بود و آنهایی که چشمشان ضعیف بوده و هزاربار توپ انداختهاند و عروسکی نصیبشان نشده را صدا میکرد، عینک تهاستکانیشان را برمیداشت، اشکهایشان را پاک میکرد و میگفت "انصاف نیست دستخالی بری دخترم، پسرم، بیا، این عروسکی که میخواستی، واسه خودت"...
@RadioLoo حمید باقرلو
1.9K viewsedited 02:28