Get Mystery Box with random crypto!

RadioLoo

لوگوی کانال تلگرام radioloo — RadioLoo R
لوگوی کانال تلگرام radioloo — RadioLoo
آدرس کانال: @radioloo
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 1.83K
توضیحات از کانال

@hamidbagherloo1 حمید باقرلو هستم

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها

2022-08-20 05:24:09 بابک اسحاقی عزیز...
میدانم بنفشه‌ی آن شعر معروف شفیعی‌کدکنی نیستی که بتوانی ریشه‌هایت را جمع کنی توی جعبه‌ی چوبی و با خودت ببری هر آنجا که خواستی. میدانم رفتن برای درخت گردویی که ریشه در دل خاک دارد کار سختیست. ولی یقین دارم در باغ تازه‌ای که شرفِ میزبانی‌ات را خواهد داشت هم زود ریشه خواهی دواند و باز همان درخت پرسایه‌ای خواهی شد که تابه‌حال بوده‌ای. آدمها با هر فرهنگ و زبانی، بنده‌ی مهر و بزرگی‌اند. و تو جزو سعادتمندترین آدمهای دنیایی که مهربان و بزرگ زاده شده‌ای... در آن روزگاران وبلاگ، در تاریکی آن سالهای اواخر دهه‌ی هشتاد، چراغی بودی برای آن نسل. وبلاگت جایی بود که دور هم جمع میشدند آدمهای تنهایی که خیلیهایشان جز آنجا جایی را نداشتند برای حرف زدن و حس با هم بودن. چیزی بودی که آن نسل با تمام وجود میخواست ولی نداشت. با بازیهای وبلاگی، با حس جمعی تجربه‌ی جام‌جهانی، با سبکی که برای محترمانه نوشتن ساختی، با تاثیری که روی خیلیها گذاشتی... کلی خاطره‌ برایمان ساختی، خدا خاطره‌های خوب برایت بسازد...

فاطمه شاهبگلوی عزیز...
فقط یکبار دیدمت. عروسی محبوب و وحید. با ذوق‌وشوق سلام کردم. نشناختی و خیلی سرد جواب دادی! میشد خودم را معرفی کنم. بگویم حمید هستم که اینهمه سال پیام گذاشتم و خندیدم و بغض کردم و کیف کردم با نوشته‌هایت، ولی گفتم چه‌کاریست، واقعا چه اهمیتی دارد که تو را از نزدیک دیده باشم یا نه، وقتی در تمام این سالها جان بی‌قرار تو را در نوشته‌هایت دیده‌‌ام و تحسین کرده‌ام (که معتقدم الحق بزرگی هر آدمی به اندازه‌ی رنجی‌ست که برای حفظ تلاطمِ جان بیقرارش از گزند مردابِ تکرار زمانه به جان خریده)... بنویس باز. میدانی که چقدر خوب مینویسی دیگر؟

مانی و نیمای عزیز...
خوشحالم جایی میروید که وقتی به جوانی رسیدید و عشق را تجربه کردید مجبور نخواهید بود وقتی ون گشت دیدید دست یارتان را رها کنید. که مجبور نیستید برای هیچ جوانکِ چفیه‌ بردوشی که در پیاده‌رو جلویتان را میگیرد توضیح دهید چه نسبتی با هم دارید. جایی که عشق به تنهایی میتواند نسبت دو آدم باشد. خوشحالم جایی میروید که خیابانها شلوغ نمیشود جز برای کارناوال و جشن و رقص. جایی که وقتی خیابانها شلوغ میشود جای تندی گاز اشک‌آور، بوی خوش عطر میپیچد. جایی که صدای تجمع، صدای آهنگ و خنده و برهم خوردن جامهاست، نه صدای تیرهوایی و نعره‌ی موتورسوارها و صدای دویدن آدمها روی سنگ‌فرش. جایی که دیگر نگران نیستید نام کی از صندوق دربیاید. جایی که از بازیِ دستبندهای سبز و بنفشِ بیهوده رها خواهید بود، که الهی هیچ دستبندی دور دستانتان نباشد جز دست یار...

خانواده‌ی اسحاقی عزیز،
نمیدانم آنجا که میروید چقدر شکوفه دارد، چقدر باران دارد. ولی الهی که چهارفصلش شکوفه‌باران باشد...

"به شکوفه‌ها به باران برسان سلام ما را"...

@RadioLoo حمید باقرلو
644 views02:24
باز کردن / نظر دهید
2022-08-20 05:23:40
فردا ما چهارنفر بزرگترین ماجراجویی زندگیمان را شروع می‌کنیم. برای اولین بار سفری را آغاز خواهیم کرد که تاریخ برگشتش را نمی‌دانیم و کلید هیچ خانه‌ای در جیبمان نیست. تمام ترس‌ها و دغدغه‌ها و خاطرات و عزیزانمان را گذاشته‌ایم اینجا بماند چون چمدان‌هایمان فقط برای امید و دلتنگی جا داشت. می‌دانم که روزهای سخت و پرچالشی در انتظار ماست اما خوشبینم که از پس همه آن‌ها بر می‌آییم. اگر بدی از من دیدید یا کدورتی به دل دارید لطفا به بزرگواری خودتان ببخشید و دعای خیر‌ بدرقه راهمان کنید. خدانگهدار .

#بابک_اسحاقی
@manima4
407 views02:23
باز کردن / نظر دهید
2022-08-20 05:23:12 چندوقت‌پیش یکی از دوستانم که چندماهی بود از ایران رفته بود زنگ زد. وسط حرفهایش چیزی گفت که میدانم قصد بدی نداشت ولی دلم خیلی گرفت. گفت "احساس کسی رو دارم که با آخرین قایقِ نجات، خودشو از کشتی‌ای که داره غرق میشه نجات داده"...

توی آن چندثانیه سکوتِ بعد از این جمله هزار حرف از دلم گذشت که نگفتم. دلم میخواست بگویم "اینجوری نگو رفیق. ما، خانواده‌هایمان، عزیزانمان، هنوز در این کشتی هستیم. نگو داریم غرق میشویم، حتی اگر واقعا اینطور باشد. بگذار فکر کنیم بالاخره یک‌روزی مثل فیلمهای قدیمیِ سیاه‌وسفید، جوان لاغری که با لباس ملوانی بر بلندترین دکل کشتی ایستاده و دوربین را به چشمهایش چسبانده از آن بالا فریاد میکشد 'خشکی میبینم'. و ما هلهله میکشیم از شادی. مایی که یادمان نمی‌آید آخرین بار کِی هلهله‌ کشیده‌ایم از شادی. بگذار فکر کنیم بالاخره یک‌روزی یک‌جوری باد شُرطه برمیخیزد، ناخدا داد میزند 'بادبانها را بکشید'. خدا را چه دیدی؟ شاید یک‌روز این کشتی هم به ساحل رسید و ما تمام بغضهای روزهای کشتی‌شکستگی را در ساحل در آغوش هم گریستیم. مایی که نه توان رفتن داریم، نه جان ماندن. ما بچه‌های مو سپید کرده‌ی آهنگ 'کوچه‌ی بن‌بست'ِ داریوش. مایی که همه رفته‌اند ولی هنوز تنهایی تیرک دروازه را وسط کوچه گذاشته‌ایم و توپ پلاستیکی دولایه‌مان را توی دستمان گرفته‌ایم و دم‌غروبی منتظریم بچه‌هایی که هرکدام یک‌گوشه‌ی دنیا هستند جمع شوند دوباره گل‌کوچک بزنیم. اینجوری نگو رفیق. نگو ما و کشتی و کوچه داریم غرق میشویم، حتی اگر واقعا اینطور باشد"...

@RadioLoo حمید باقرلو
911 viewsedited  02:23
باز کردن / نظر دهید
2022-05-23 12:35:03 سلام فرمانده
سلام از یه مادر
که بچه‌شو بی‌شام
دوباره خوابانده

سلام فرمانده
از آه یک زن که
قیمت موهاشو
در آگهی خوانده

سلام فرمانده
از کودک کاری
که داغی آسفالت
پاهاشو سوزانده

سلام فرمانده
از چشمای مردی
که اسباب خونه‌اش
پیاده‌رو مانده

سلام فرمانده
سلام از پدری
که نرخ کلیه‌شو
روی تیر برق چسبانده
***
سلام فرمانده
سلام از این آوار
که روزی ایران بود
و این به جا مانده

@RadioLoo حمید باقرلو
2.1K views09:35
باز کردن / نظر دهید
2022-05-20 02:53:09 تحلیل آهنگ "ماه پیشانو" (دریا دادور)

@RadioLoo حمید باقرلو
1.5K views23:53
باز کردن / نظر دهید
2022-05-12 02:02:55 یکی از همسایه‌های پشتی‌مان چند ماهی بود سعی میکرد نی نواختن بیاموزد. گاهی بالکن که بودم صدایش را میشنیدم. تا مدتها حتی شبیه صدای نی نبود. یک‌چیزی بود مثل صدای بچه‌فیل. هر روز عصر تا دم‌غروب یکی دو ساعتی تلاش میکرد و میرفت تا فردا. از یک‌جایی به‌بعد غروبها که صدای بچه‌فیلش بلند میشد دلم از غصه پُر میشد بابت اینهمه تلاش امیدوارانه ولی بی‌نتیجه‌اش. تا مدتها همین بود. از چند هفته پیش کم‌کم توانست صدای نی از توش دربیاورد. چند روزی بود اگر دقت میکردی متوجه میشدی دست‌وپا شکسته سعی میکند چیزی شبیه یک آهنگ بزند. امروز برای اولین بار به خودم آمدم و دیدم در سکوت دل داده‌ام به نواختنش... فیل امیدواری که ندیده بودمش واقعا داشت نی میزد... انگار دنیا را بهم داده بودند...

البته که عالی و بی‌نقص نبود. کسائی و حسن‌ناهید نبود. گلهای رنگارنگ شماره‌ی فلان نبود. ولی همینقدر که بود بس بود. همینقدر که اگر دلتنگ بودی بتوانی چشمهایت را ببندی و خیال کنی نه در یک‌ غروب دلگیرِ کوچه‌های چهارمتری شهرک ولیعصر، که در صبح‌ دل‌انگیزی وسط یک دشت پهناور هستی که تا چشم کار میکند سبزِ علف و سپیدی گوسفند و آبی آسمان است، کودکی هستی که با رفیقش گله را آورده صحرا، نشسته‌اید پای درخت، دست انداخته‌ای گردن رفیقت و او دارد با شوق اولین آهنگی که یاد گرفته را میزند. چایت روی اجاق‌سنگی کنار نهر آب دم میکشد، روحت روی سکوت دشت و صدای زنگوله و نی چوپانی...

@RadioLoo حمید باقرلو
2.1K viewsedited  23:02
باز کردن / نظر دهید
2022-05-05 12:25:59
1.6K views09:25
باز کردن / نظر دهید
2022-04-28 06:18:15 روزگاری هم بود که آدمها کلا خیلی عجله نداشتند. مثلا اگر میخواستند آهنگ بشنوند با موس یقه‌ی آهنگ را نمیگرفتند بکشند جلو! اصلا کسی آهنگ را جلو نمیزد، دستت سمت ضبط نمیرفت مگر این‌که میخواستی بزنی عقب که یک‌جاییش را دوباره بشنوی. نوار را میگذاشتی توی ضبط، دو دقیقه و بیست‌ودو ثانیه فرصت میدادی که ساز دلت را نرم کند و حالت جا بیاید برای شروع شعر. بعد که ساز دلبریش را تمام میکرد عقب مینشست و باقیِ کار را به شعر و حنجره‌ میسپرد...

شعرها هم شعر بودند. مثلا یکیش بود علیرضا افتخاری خوانده بود. اینجوری شروع میشد که "منم آن نیازمندی که به تو نیاز دارم"... بعد یک "ای‌خدا" میشنیدی که میدانستی جزو شعر نیست و خودش یک قصه‌ی جداست... هم میشد "ای‌خدا" را شبیه خداخدا گفتنهای حسرتمندانه‌‌ی یک عاشق موقع یاد کردن معشوقش بشنوی... هم میشد خیال کنی خواننده نتوانسته قبول کند میشود چنین شعری را برای یک آدم سرود و یک "ای‌خدا" آخرش گذاشته که دلش را راضی کند... همینجوری برو تا آخر آهنگ. برو تا برگرداندن نوار به روی دیگرش... روزگاری بود که هر آهنگ یک راز را میمانست...

@RadioLoo حمید باقرلو
1.9K viewsedited  03:18
باز کردن / نظر دهید
2022-04-22 05:28:15 #دیالوگهای_خالی

عروسک بافتنی کوچکی که گوشه‌ی اوپن آشپزخانه بود را نشان دادم و گفتم: اون چیه دیگه؟ عروسک خریدی؟

با خوشحالی گفت: نخریدم. جایزمه! بردمش. توو شهربازی. از اینایی که توپ پرتاب میکنی هرچی رو بندازی میدن به خودت.

گفتم: شهربازی رفته بودی چیکار؟ بعد تو با این عینک ته‌استکانیت منو به زور میبینی، چجوری عروسک به این کوچولویی رو زدی!؟

خندید گفت: قصه‌اش طولانیه. اصلا قرار نبود شهربازی برم. دیروز غروبی دلم گرفته بود زدم بیرون. چند‌ساعت همینجوری بیخودی خیابونا رو پیاده میچرخیدم. یهو رسیدم یه‌جایی که تا حالا نرفته نبودم. یه شهربازی‌ای بود. از یکی پرسیدم اسم اینجا چیه. گفت "این خیابونو پایینی بری میرسی امامزاده‌معصوم، بالایی بری میشه بریانک". خلاصه چرخ‌وفلک دیدم، دلم خواست. بلیط گرفتم رفتم نشستم. روبروم یه خانواده‌ی سه‌نفره‌ی افغان نشسته بودن: یه مرد جوان از اونا که دیدنش ناخوداگاه آدمو یاد ساختمونای نیمه‌کاره و کیسه‌های سیمان روی شونه و غریبی میندازه، یه خانم جوان چادری که روشو گرفته بود، و یه دختربچه‌ی چهارپنج‌ساله‌ که از سفیدی و شیرینی مثل یه حبه‌‌قند میموند. مثل همه‌ی بچه‌هایی که چرخ‌وفلک سوار میشن با ذوق ‌و شادی و بُهت پایینو نگاه میکرد. با یه‌دستش ‌عروسک بافتنی کوچیکش رو بغل کرده بود و با اونیکی دستش محکم دست باباشو گرفته بود. خانمه زیرچشمی به شوهرش نگاه میکرد، مَرده با لبخند به دخترکش، منم به این لحظه‌ی باشکوه. جلوی چشمم داشت احتمالا یکی از شیرین‌ترین خاطره‌های یه بچه در ذهنش ثبت میشد. از اونا که بعدها محو یادش میاد و حالش خوب میشه... یه‌دفعه انگار غمی که ماهها بود توی دلم جمع شده بود از جاش بلند شد یه‌نقطه شد و از بالای چرخ‌وفلک شهربازیِ بریانک رفت توی دل آسمان... چیه این آدمیزاد حمید؟

گفتم: خب قضیه‌ی عروسکه رو که نگفتی باز!

گفت: نگفتم!؟... آها... آره. بعدش از اون بالا به چراغهای امامزاده‌معصوم که اون دورا سوسو میزد نگاه کردم. همه‌چی در نظرم قشنگ شده بود. نمیتونم توضیح بدم ولی انگار همه‌‌ی دنیا در اون لحظه باهام مهربون شده بود. یهو دلم خواست صدای بچه‌هه رو هم بشنوم. منتظر شدم نگاهش بهم بیفته. گفتم "عمو چه خوشگله عروسکت، ولی تو خوشگلتری". باباش لبخند زد. خودش خجالت کشید و سرشو برگردوند. چندلحظه بعد برگشت نگاهم کرد و با انگشتای کوچولوش از اون بالا یه‌جایی رو نشون داد و گفت "از آنجا بردم. توپ میندازی اگه بیفته میدنش به خودت". وقتی پیاده شدم یه‌راست رفتم اونجا، عروسک بافتنی رو نشون دادم گفتم "اونو میخوام. میشه پولشو بدم ببرم؟". از این پیرمردای بی‌حوصله‌ بود. گفت "نه نمیشه، باید بندازیش". بیست‌سی بار پول دادم و پرتاب کردم نیفتاد. جیبامو گشتم دیگه هیچی پول نداشتم. چشمام پر شد، برگشتم برم، پیرمرده صِدام کرد. کمی سکوت کرد بعد گفت "اندازه‌ی ده‌‌تا عروسک پول دادی، انصاف نیست دست‌خالی بری. بیا پسرم، این واسه خودت"...

به عروسک‌بافتنیِ گوشه‌ی اوپن نگاه کردم. به این‌ فکر کردم که کاش دنیا هم اندازه‌ی پیرمرد بی‌حوصله‌ی شهربازی بریانک بامعرفت بود و آنهایی که چشمشان ضعیف بوده و هزاربار توپ انداخته‌اند و عروسکی نصیبشان نشده را صدا میکرد، عینک ته‌استکانیشان را برمیداشت، اشکهایشان را پاک میکرد و میگفت "انصاف نیست دست‌خالی بری دخترم، پسرم، بیا، این عروسکی که میخواستی، واسه خودت"...

@RadioLoo حمید باقرلو
1.9K viewsedited  02:28
باز کردن / نظر دهید