Get Mystery Box with random crypto!

رجب که از خارجه برگشت ناگهان انگار یک جهان تازه وارد کوچه ی با | امیدگاه

رجب که از خارجه برگشت ناگهان انگار یک جهان تازه وارد کوچه ی باریک و کهنه ی ما شده بود.بالاخانه ی پدرش را صفا داد و دم و دستگاهی راه انداخت و شب نشینی هایی پر از دود سیگار و چیزهای عجیب... نه ساله بودم و اجازه داشتم همراه زاهد، که از اقوام مادری بود و بدل برادر بزرگتر، پنجشنبه شب ها را به بالاخانه ی رجب بروم و حرف های تازه بشنوم و خوردنی های تازه بخورم و چیزهای تازه ببینم...

حرف های رجب را نمی فهمیدم اما سخت دلنشین بود.کلاه رنگارنگش شبیه کلاه بابا یحیی بود ولی خوشرنگ تر و تازه تر.از چپق قدیمی پدربزرگش بوی شکلات می آمد و می گفت که این اسمش پُپق است.من عاشق نوشیدنی زرد رنگی بودم که مزه ی حلوا می داد و اسمش زرچابات بود و هر بار دو استکانش را با اشتها سر می کشیدم.
روی دیوارهایش پر بود از عکس های عجیب.یک مرد ریشوی پیر.یکی که چشم هایش چپ بود و عینک داشت.یکی که شکم بزرگی داشت و دست هایش را به هم فشار می داد.عکس بهروز وثوقی هم بود.توی فیلم قیصر داشت با عرقگیر برای دایی جانش خط و نشان می کشید.عکس حضرت علی هم بود با حلقه ای سفید دور سرش...
آهنگ های عجیبی گوش می کرد.اغلب خارجی بودند و انگار که داشتند با عصبانیت فحش می دادند.گاهی هم حرف های مردی با صدای نازک و جیغ جیغو از ضبط صوتش بیرون می آمد که پر بود از ریشه و شرق و شمشیر و شهادت.بعدها فهمیدم که همان معلم شهید دکتر شریعتی است که عکسش روی همه ی دیوارها بود و اسمش روی کلی بیمارستان و ورزشگاه و خیابان.

رجب تابستان پنجاه و هفت غیبش زد.بعد از دو هفته جنازه ی باد کرده اش را توی خرابه ای پیدا کرده بودند که سیاه شده بود و بو گرفته بود.زاهد با بغض می گفت که کار خودشان است و آخرش زهرشان را ریختند.من ده روز تمام اشک ریختم و سوگند یاد کردم که راه رجب را ادامه بدهم و از آن کلاه ها به سرم بگذارم و پپق بکشم و زرچابات بنوشم و موسیقی عصبانی گوش بکنم و حرف های عجیب و سخت بزنم.

چهل ساله بودم که فهمیدم آن نوشیدنی همان چای نبات زعفرانی بود و پپق همان چپقی بود که با توتون پیپ چاق شده بود و خودش هم بخاطر اوردوز هرویین مرده بود...
چهل ساله بودم که فهمیدم او فقط عکس های مارکس و سارتر و بودا را دیده بود و چیزی از کتاب ها و گفته هاشان نخوانده بود.
چهل ساله بودم که دانستم که پرواز ِآزاد چه ترس بزرگی است و آدم ها ترجیح می دهند از قفسی به قفسی سفر کنند و برای پرواز آه بکشند و آسمان را نگاه کنند و به قفل لعنت بفرستند...

T.me/raheomid