••• ذهنم دقیقاً همینطوری، به همین پراکندگی، از موضوعاتِ مختلف | [خَلَاء]
••• ذهنم دقیقاً همینطوری، به همین پراکندگی، از موضوعاتِ مختلف پُره. گاهی اوقات از فکر به بیماریهای مختلف و علامتهاشون خوابم نمیبره. نه اینکه بترسم، اونم هست، زیاد پیش میاد نگران نزدیکانم باشم و دنبال این بگردم که مبادا علامتهایی که خوندم توشون باشه. اما گاهی حتی شبها خوابِ جراحی میبینم، خواب بیماری که از درد به خودش میپیچه، نوزادی که از دست میره. یا مثلِ خاطراتِ بولگاکف و قصبهی دور افتادهی نیکولسکویه، خوابِ یه شبِ مهآلود و سرد و تاریک که باید با ارابه از روی چند متر برف گذشت و تو سریعترین حالت به یه زایمانِ غیرعادی یا بیمارِ ضربه مغزی رسید.