جهانی که مردن میسازد چندین سال پروژهی مطالعاتی من 'مرگ و م | اخلاق در حوزه اجتماع
جهانی که مردن میسازد چندین سال پروژهی مطالعاتی من "مرگ و معنای زندگی" بود. با افراد زیادی که به هر شکل با مرگ اُبژکتیو و سوبژکتیو مواجههی تمام عیّار داشتند مصاحبه کرده و یا نوشتههایشان را خواندهام. چیزی که برایم نمایانتر مینمود این بود که آدمها در شرایطی اینچنین به زندگی اصیل بر میگردند و جزئیات برایشان مهمتر میشوند. رنگها، عواطف، مهربانیها، رفاقتها، و چیزهای کوچک برایشان مهمتر میشود. (کتاب آخرین نامههای محکومان به اعدام را ببینید و یا رواندرمانی اگزیستنسیالِ یالوم را). این روزها مسعود دیانی (مجری فرهیختهی برنامهی سوره) که چندی است گرفتار بیماری سرطان شده، با قلمِ پرکششاش حالات خود را در رویارویی با بیماری مینویسد. یادم هست روزی به من گفت دوست دارد روی جسارت من حساب کند و با راهنمایی من یک رمان به عنوان رسالهی دکتریاش بنویسد. حالا هم البته افتخار این را دارم که در نوشتن رساله همراهیاش میکنم. آخرین یادداشتی او در صفحهی اینستاگرامش منتشر کرده، برایم جذاب بود و یافتههای پژوهشهای پیشین من را تایید میکرد. برای مسعود آرزوی سلامتی دارم. دعا میکنم که به زودی بر این بیماری غلبه کرده و تندرستی خود را بازیابد. شما را با یادداشت او تنها میگذارم:
روزهای اول بیماری هوا غباری است. نه دوردست پیداست. نه پیش پا. جواب های آزمایش های مختلف مثل باد این غبارها را جابه جا می کنند. هرچه بیماری سخت تر بادها سهمگین تر. مهم رفتن غبارهاست. که می روند و صحنه شفاف می شود. برای آدم هایی به عمر من درک مسیر پیش رو چند مرحله ی ساده دارد؛ گفتگویی صریح و تنها با پزشک. جستجویی در مقالات علمی و صحبتی صریح تر با کسانی که پزشک ته خط را به آنها گفته است. از این خواندن ها و شنیدن ها و گفتن ها یک عدد بیرون می آید؛ عددی که احترام دارد و قاعدتا قطعیت نه. این عدد با همان احترامش جهان جدید انسان را می بافد. عبور از جهان قدیم به جهان جدید خیلی طول نمی کشد. برای من به قاعده ی خاکستر شدن دو یا سه نخ سیگار بود. و تمام. در این فاصله آدم به دنیا نگاهی می کند. آهی می کشد. و به یاد می آورد که این دنیا چندان هم جای خواستنی و دوست داشتنی نبود. از پس پک ها و کام گرفتن های عمیق در آن چند نخ سیگار، پوچی و پوکی دنیا را می بیند. ته سیگار را زیر پا له می کند. دل می کند. می رود و به زندگی اش ادامه می دهد. بی تعلق. ناگهان اما همه چیز عوض می شود. که کاش نمی شد. دنیا عوض می شود. با محبت. با دوستی های بی دریغ. با مهربانی آدمها. خانواده، خویش ها. رفيقها. بارها. نزدیک ها و دورها. ناگهان برایت آغوش های محبت باز می شود. محبتی که بی دریغ است و بی انتظار. بعضی نزدیکها که تحمل دیدن فروپاشی تن آدم را ندارند دور می شوند و می روند. که نبینند و اوقاتشان تلخ نشود. دیدارها را به بعد از بازگشت سلامتی ات حواله می دهند. که تو اذیت نشوی. دروغ می گویند. خودشان اذیت می شوند. بارها اما می آیند. حتی از دور. حتی اگر از قدیم کدورتی در دل داشته باشند. یا از تو رنجیده باشند. با تو و آنها روزگار سلامت را به رقابت گذرانده باشی. یا حتی آنها را بیرون از پیله ی خودت اصلا ندیده باشی. چند روز بعد چشم باز می کنی. می بینی در کانون محبت هایی. می بینی آدمها دوستت دارند. برایت جان می دهند. برایت کارهایی می کنند که برای خودشان نمی کنند. از کار، از فراغت، از مال، از آسودگی، از وجودشان می زنند برای تو. تنها خواسته شان هم این است که بمانی. ته سیگار را زیر پا له می کنی که بروی. دل کنده ای که بروی. لحظه ای برمیگردی. پشت سرت را نگاه می کنی. می بینی وه که دنیا چقدر پر از دوست داشتن است. و چقدر دوست داشتنی است. پا سست می کنی. آدم ها فکر می کنند تو میل به رفتن داری. نمی دانند با تو چه کرده اند. دنیا را برایت بهشت کرده اند. و رفتن را سخت. و کندن را. همین. ۱۴۰۱/۴/۳ @sadeghniamehrab https://t.me/sadeghniamehrab