2021-02-06 18:35:55
• رُمان ترسناک "بَند باز" قسمت اول • صدای فریاد رِنی اعصابم رو خط خطی میکنه:_گررررااااااابززززز تو باز با شونه من اون موهای لعنتیِ قرمزتو شونه کردی....
در حالی که کرم مرطوب کننده رو روی سوختگی های دستام میزنم
با خونسردی میگم:ببین من خودمم اصلا دوست ندارم شپش های سرت ب موهام انتقال پیدا کنه پس بهتر نیست ی لحظه خفه شی و از اتاق من گمشی بیرون؟؟؟؟
با جیغ جیغ از اتاقم بیرون میره و درو محکم میکوبه
دختره ی اعصاب خورد کن
دلم میخواد خفش کنم با اینکه خواهرمه ولی هیچ وقت حس دوست داشتن نه به اون و نه حتی به پدر و مادرم نداشتم....فقط یه نفرت خاص ازشون داشتم....منتظر یه فرصت بودم ک از دست همشون راحت شم و یه زندگی مستقل پیدا کنم....اوممم خوب شاید این فرصت تو اخر این هفته در خونه من رو میزد اوه پسر من واقعا خوشحال بودم...اخر همین هفته ی گروه سیرک سیار میخواست به روستای ما بیاد و این یعنی یه شانس فوق العاده برای خلاصی از دست خوانوادم ....من مهارت ویژه ای تو بند بازی داشتم و شاید اون ها ثبت نامم میکردن و میتونستم از این دهکده لعنتی خلاص شم...ولی خوب حتی اگه ثبت نامم نمیکردن هم من این فرصت رو از دست نمیدادم به هیچ عنوان...
• فقط یه روز به روزی که سیرک قرار بود وارد دهکده بشه مونده بود.. از هیجان نمیدونستم چیکار کنم رویای اینکه از این دهکده لعنتی خلاص بشم و تمام شهرای معروفو با اون سیرک بگردم و تو همشون مشهور بشم باعث میشد چشمام از خوشحالی برق بزنه و تنم مور مور بشه..فردا روز سرنوشت سازی بود و من نباید کثیف باشم مگ نه؟
به سمت حموم رفتم و در حالی ک سوت میزدم لباسامو در اوردم و داخل وان نشستم...هیچکس خونه نبود و سکوت ارامش بخشی حمومو فرا گرفته بود که با صدای چک چک منظم آب شکسته میشد..به پوست سفید کک و مک دارم خیره شدم و زیر لب زمزمه کردم:فقط یه روز دیگه مونده تا خوشبختی....
یه صدای اروم اومد یه صدایی مثل قهقه یه تمسخر وار یک بچه....گوشام تیز شد و قلبم شروع به کوبیدن کرد...صدای چی بود؟حتما توهم زده بودم مگه نه؟شونه ای بالا انداختم و سرمو به لبه وان تکیه دادمو چشمامو بستم...یه حس عجیب داشتم....انگار یه چیزی داشت زیر کمرم تکون تکون میخورد....لرزشی ناشی از ترس پشتمو فرا گرفت و با وحشت از وان بیرون اومدم...ب وان خیره شدم لعنتی اینجا چه خبر بود؟؟آب وان کدر شده بود....تقریبا خاکستری رنگ
لعنتی من مطمعن بودم دیگه در این حدم کثیف نبودم...با وحشت به وان خیره شدم و در حالی که پاهام میلرزید بهش نزدیک شدم.... آب قل قل میکرد یه چیزی داشت از عمق آب بیرون میومد....یه چیز عجیب...با وحشت سرمو نزدیک بردم که خیلی ناگهانی شئ ای از آب بیرون زد....یه چیز توپ مانند...یه چیزی شبیه ی سر...با نفس نفس بهش خیره شدم..
اون چیزی نبود جز... (
ادامه در قسمت‌های های بعدی)
× #ShortStory | Writer:@CRANTi
× × @Scary ☜
4.4K views15:35
S
