Get Mystery Box with random crypto!

روایت‌های نوروز (۱) نویسنده: علی‌اکبر حیدری لباس‌های نو پوشید | siavoushan

روایت‌های نوروز (۱)
نویسنده: علی‌اکبر حیدری


لباس‌های نو پوشیده‌ام و پیک شادی حل می‌کنم. دوست دارم تا قبل از تحویل سال تمامش کنم. پارسال بهترین کلاس اولی دبستان بوده‌ام. امسال هم باید همانطور باشم. مامان سفره هفت سین را چیده و خودش را توی اتاق گم کرده. می‌دانم گریه می‌کند. بابا پای سفره نشسته و تلویزیون نگاه می‌کند. دیشب غلامرضا خان، مرد همسایه آمد و با بابا حرف زد. قرار گذاشتند سال که نو شد، قبل از هر کاری ماموریتی انجام بدهم. یک ماه قبل که از مدرسه برمی‌گشتم دیدم که خیابان غلغله است. زن‌ها و مردهای سیاهپوش توی خیابان موج برمی‌زدند. نمی‌دانستم چه خبر است. ترسیده بودم. نرسیده به در خانه، دیدم که آمبولانسی آمد و تابوتی را از پشتش پایین گذاشتند. فاطمه خانم از توی خانه بیرون دوید. جیغ می‌کشید و صورتش را چنگ می‌انداخت. زن‌هایی دست‌هاش را گرفتند. تمام صورتش شده بود خون. خودش را انداخت روی تابوت. محمد شهید شده بود. فاطمه خانم ضجه می‌زد که حتی نتوانسته برای آخرین بار پسرش را ببیند. یادم آمد که دفعۀ آخر که محمد آمده بود مرخصی، فاطمه خانم شهرستان بود و محمد آمده بود جلوی در خانه‌مان که مامان درجه‌اش را که از روی لباسش کنده شده بود، بدوزد. بابا صدایم کرد، چیزی نمانده بود به تحویل سال. مامان هم با چشم‌های سُرخ از اتاق آمد پای سفره. توپ سال نو را که شلیک کردند، هر دوشان را بوسیدم. ولی انگار سال نو چیزی برای شادی نداشت. مامان کاسه‌ای گل‌سرخی از آشپزخانه آورد. رفتیم بیرون. جلوی در خانۀ فاطمه خانم، روی پنجۀ پا بلند شدم و زنگ زدم. مامان کاسۀ پر آب را دستم داد. غلامرضا خان گفته بود که رسم داشتند که یک آدم خوش یمن بعد از تحویل سال با یک کاسۀ آب، روشنایی به خانه بیاورد و امسال آدم خوش‌‌یُمن خانه‌شان در دل خاک بود. در خانه باز شد. با کاسه‌ای که لب پَر می‌زد، رفتم تو. به سختی از پله‌ها رفتم بالا. فاطمه خانم آمد توی ایوان. چادرش افتاده بود روی شانه‌هاش. موهای قهوه‌ای خوش‌رنگ همیشگی‌اش به سفیدی می‌زد. زانو زد روی زمین و دست‌هاش را از هم باز کرد. رفتم توی آغوشش. محکم بغلم کرد و شانه‌هاش شروع کرد به تکان خوردن. غلامرضا خان کاسه را از دستم گرفت: خوش آمدی.