Get Mystery Box with random crypto!

سعدی : مُصلحِ عشق و یارِ مدارا نوشتن از برخی چهره‌ها و نام‌ها | siavoushan

سعدی : مُصلحِ عشق و یارِ مدارا

نوشتن از برخی چهره‌ها و نام‌ها، نوشتن بر آب است و چراغ به راه باد نهادن، چرا که نام این بزرگان، خود، همان حدیث مجملی است که به تفصیل از حقیقت‌شان سخن می‌گوید. سعدی نیز از آن دست نام‌هاست که باید پرسید در روزِ گرامیداشت نامِ پاکش، چه می‌توان نوشت که هم کشف ناخوانده‌ای باشد و هم چیزی بر شعر و شاعری‌اش بیافزاید. سعدی، نامِ آشنایِ غزل‌های عاشقانه است، آنجا که شعرش در گلوی شجریان می‌شکند که : هزار جهد بکردم که سرِّ عشق بکوشم. منت‌دارِ خداوندِ عزوجل است و حکایاتش در عدل و مراعاتِ حالِ دیگری، زیباترین تذکارِ روا‌داری است در روزگارِ سهمناکِ خودخواهی‌ها و دیگر‌آزاری‌ها؛ روزگاری که در آن نفس می‌کشیم و شعر را، همچون یادگاری آرامبخش گوشه‌ی حافظه‌مان حمل می‌کنیم، بلکه زرهی باشد در برابر حقیقتِ جاری جهان. شعر، از پریشان کردن قواعدِ زبان زاده می‌شود، با درنوردیدن مرزها طلوع می‌کند و در فضایی غریب‌اشنا، لذّتی جادویی را برای مخاطب رقم می‌زند. سعدی شاعر تجربه‌هاست. شاعر سفرها و حذرها ، راوی حرمان‌ّها و فراق‌ها و نگهبان جوانمردی و ایستادن در اردوی عدل.
بسیاری از ما، سعدی را با صدای قمر، محمدرضا شجریان، بنان، ادیب خوانساری و بسیاری خوانندگان دیگر به یاد می‌آوریم و غزلیات زیبایش را بارها و بارها به آواز یا تصنیف شنیده‌ایم. برخی از ما بر دیوار خانه‌‌هایمان خطی زیبا از مصرعی از این شاعر نامدار را به یادگار آویخته‌ایم. روان و زبان ما آغشته به کلمات و تصاویر و شیوه‌ی سهل‌وممتنع سعدی‌ است و بادا که چنین باشد و بماند. خوش به حالمان که می‌توانیم سعدی را به زبانِ خودش بخوانیم، بشنویم و درک کنیم وقتی می‌گوید :

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسّر نمی‌شود مارا

تورا در آینه دیدن جمال طلعتِ خویش
بیان کند که چه بوده‌ست ناشکیبا را

بیا که وقت بهار است تا من و تو بهم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را

بجای سروِ بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سرو بالا را

شمایلی که در اوصاف حسنِ ترکیبش
مجال نطق نباشد زبانِ گویا را

که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را

به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان بصدق و ارادت خورم که حلوا را

کسی ملامت وامق کند به نادانی
عزیز من که ندیده‌ست روی عذرا را

گرفتم آتش دل را خبر نمی‌داری
نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را ؟

نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را

هنوز با همه دردم امید درمان است
که آخری بود آخر شبان یلدا را