با کریما به صادقی و بریمو کمک کردند مشماهای غذا و دبههای آب ر | siavoushan
با کریما به صادقی و بریمو کمک کردند مشماهای غذا و دبههای آب را توی بار بگذارند و بعد خودشان نشستند توی بار. صادقی اصرار کرد جلو بنشینند اما سیما گفت نه. این جا راحتترند. صادقی گفت پس سرتون رو بگیرید بین زانوهاتون. از همی چهلمتری دیگه خمپارههای عراقی میان برامون. بریمو هم گفت سفتم بچسبید به نردههای وانت. مو مجبورم کلهای برم. آسفالت هم که انگار کنید آبلهی بدجور گرفته. هم کریما و هم سیما بارها تا خط رفته بودند. برای همین، اُردهای این دو مرد همشهری را زیاد توجه نکردند. نه این که دروغ بگویند یا حتی اغراق کنند. کمابیش میدانستند چی در انتظارشان است. واقعا دیگر خرمشهر برای چشمی تا همین دو هفته پیش آشنا، غریبه بود. جز صدای انفجارهایی که بینظمیشان قاتل هر نظمی بود، سخت میشد صدای دیگری در خیابانها شنید. ارواح و مردگان هم که صدا نداشتند. یا اگر هم داشتند به گوش آنها آشنا نبود. کمتر خانهای بی زخم گلولهی توپ یا خمپاره مانده بود. کمتر خانهای وسایلش را در کوچهها قی نکرده بود. ماهیتابهی دستهدار، تکهای از پشتی ترکمنی، پارهای از موکت طوسی، بادگیر مشبک سر قلیان و دفتر مشق و در یخچال و آلبوم عکس عروسی و کتاب سوم ریاضی دبستان. و کابلهای تکه پاره، پای تیرهای برق. و تا چشم برای نشستن زخم جا داشت خاک. خاک. خاک. و خاک. و جنازهی سگها و گربههای ترکش خورده. سگهای شهر دو دسته شده بودند. آنهایی که وحشی، بیشتر سمت جنتآباد ول میچرخیدند و شبها به جنازها حمله میکردند و آنهایی که ترسیده، هر جای شهر، آدمی اگر گیر میآوردند بهش پناه میبردند. بارها این سگهای بزرگ که از چشمانشان ترس و تمنا میبارید دنبالشان راه افتاده بودند و تا حتی تا دم در مسجد جامع به امیدِ پناه آمده بودند. هیچ بهشان برنمیخورد از چخه و گمشو و نیا و برو.