2020-07-23 08:14:51
بحثمون داشت بالا میگرفت که همون مرد اومد جلو و گفت: 《تو خودت شر دوست داری. بیاید دفتر حراست پارک.》 همون لحظه داداشم هم رسید. بیچاره شوکه شده بود. تو دفتر جلوی داداشم مدام میگفتن میدونی خواهرت چه رفتاری داره؟ چطور اجازه میدی با یه مرد غریبه تو پارک هرهر و کرکر کنه؟
بغض داشت خفم میکرد و هیچ کلمهای از دهنم درنمیاومد. میگفت باید برید پاسگاه تکلیفتون مشخص شه. به نیروی ما توهین کردی. اونجا برات تصمیم میگیرن. هنوز باورم نمیشه که اون روز تو ماشین پلیس نشستیم. تو کلانتری بعد از چند ساعت گفتن باید از اون زن عذزخواهی کنم و تعهد بدم.
کار اشتباهی نکرده بودم. خیلی زور داشت اما دوستم و داداشم اصرار کردن که تو معذرت بخواه، چیزی ازت کم نمیشه، اینا ارزش ندارن و از این حرفا. حس میکردم اونا به خاطر من کارشون به اینجا کشیده و برای همین قبول کردم. هیچ وقت اون صحنه، حسم، اشکهام و چهره اون زن یادم نمیره.
رفتم سمتمش و با صدایی که خوب یادمه بیشتر از غصه، توش خشم و نفرت بود، گفتم: 《اگه اشتباهی کردم ببخشید. ولی خودت میدونی که حقیقت چیه.》از کلانتری که اومدم بیرون، سنگینی همه دنیا رو قلبم بود. قرار بود عصر اون روز رو کنار دریا با ورزش بگذرونیم، اما خرابش کرده بودند.
اون روز برای خندیدن با صدای بلند، آستینهای بالا زده و دفاع از حقم توهین شنیدم، تهدید شدم، غرورم له شد و تعهد دادم، اما هنوز خندیدن با صدای بلند رو فراموش نکردم.
اینا از خندههای ما میترسن، خندیدن با صدای بلند رو یادتون نره. زندگی کردن یادتون نره.
667 viewsNiloofar Hamedi, edited 05:14