Get Mystery Box with random crypto!

تایپ شده

لوگوی کانال تلگرام st1111 — تایپ شده ت
لوگوی کانال تلگرام st1111 — تایپ شده
آدرس کانال: @st1111
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 2
توضیحات از کانال

مینویسم..همین.

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها

2016-09-05 02:56:43 به سمت اتاقم دویدم و در و پشت سرم بستم..
الهام پشت در گفت
_لیلا؟؟درو و باز کن..
_ولم کنید..
_این بچه بازیا چیه؟؟درو باز کن همین الان..
در اتاق و باز کردم و مهیار اومد داخل اتاق و الهام گفت
_تنهاتون میزارم..
گفتم
_مگه نگفتم حتی نزدیکمم نیا؟؟
_لیلا درست حرف بزن ببینم چی شده..قضیه کتک چیه؟؟نکنه همون جریانی که الهام و کامران سرش منو مقصر میدونستن کار میترا بوده؟؟باتوام لعنتی جواب بده..
_اره بود..بود..همین چند دقیقه پیشم تهدیدم کرد نفسمو میبره..حالا
که دیگه همه چیو فهمیدی دست
زنتو بگیر و برو..
کامران وارد اتاق شد و گفت
_لیلا نذاشت بهت بگیم اما..
گفتم_کامران لطفا چیزی نگو..
_بگو کامران..من چیو نمیدونم؟؟بگین بدونم
گفتم_هیچی..
_الهام دستشو به دیوار گرفت و صورتش و جمع کرد و اهی کشید..
هر سه تامون به سمتش برگشتیم و کامران به سمتش دوید
_مگه نگفتم نباید زیاد تحرک داشته باشی؟؟اگه طوریت بشه چی؟؟
تا هواس اونا به الهام پرت شد منم رفتم پیش الهامو بردمش توی تختش..
مهیار خداحافظی کرد و رفت..
منم برگشتم اتاق وپتومو روی سرم کشیدم.
جلوی در ارایشگاه منتظر بودیم کامران بیاد دنبالمون.
بعد از اینکه کامران اومد فقط داشت به الهام میگفت تحرک نداشته باشه و چی بخوره چی نخوره..
روی صندلی کنار الهام نشسته بودم که با صدای دست به سمت در نگاه کردمو مهیارو کنار میترا دیدم..
میترا اونقدر چهره ی مظلومی داشت که هیچکس حتی باورش نمیشد همچین
ادمی باشه..مهیار لبخندش ی طور عجیبی بود..خوشحال بود..به همینم راضی بودم،اینکه خوشحال ببینمش..
خدایا خوشبختش کن..
فشارم پایین بود و بدنم سرد..
ی شیرینی خوردم و تا لحظه ایی که عاقد اومد فقط منتظر ی معجزه بودم..
وکیلم؟
_با اجازه ی پدر و مادرم و بزرگتدای جمع بله..
این بار نوبت مهیار بود..با چند ثانیه تاخیر گفت
_بله..
براشون دست زدم و خیلی اروم اونجارو ترک کردم..
همینقدر کافی بود تا قانع بشم..
از اژانس که پیاده شدم گوشیم زنگ خورد..الهام بود که نگرانم شده بود که یهو غیبم زد..
بعد از اینکه گفتم خونم گوشی و قطع کردم و رفتم دوش گرفتم و حوله دورم پیچیدم و به خاطر سرگیجم نتونستم لباس بپوشم،لرزم گرفته بود..
رفتم توی تختم پتو رو تا گردنم بالا کشیدم و چشمامو بستم..
صبح وقتی با صدای پنجره که باد باعث میشد بهم بخوره بیدار شدم تمام تنم درد میکرد و حالت تهوع داشتم
رفتم دستشویی و عق زدم و بالا اوردم..
صورتمو با اب سرد شستم و از اتاقم که اومدم بیرون کامران روبه روم بود
_لیلا خوبی؟
_خوب..
نتونستم ادامه ی حرفم و بزنم و چشمام سیاهی رفت و افتادم بغل کامران..
_چقدر داغی تو..داری میسوزی باید بریم دکتر.
_نه حالم خوبه..لازم نیست..
42 views23:56
باز کردن / نظر دهید
2016-09-05 02:23:33 .
32 views23:23
باز کردن / نظر دهید
2016-09-04 00:40:37 _میتونم بپرسم کیو میگین؟منظورتون من که نیستم؟
_نه..دیگه تموم شد و رفت...بگذریم..
_چی میخواستی بگی؟
بغضمو خفه کردم و مشتمو فشار دادم..
صداموصاف کردم و گفتم
_خوشبختی؟
_خودمم نمیدونم..فقط میدونم تا چهار روز دیگه اسم ی زن میاد توی شناسنامم..
_به من ربطی نداره و بین ما هر چی
بوده گذشته..اما اگه دوسش نداری خودتو اونو بدبخت نکن..
هنوز دیر نشده..
جلوی خونه نگه داشت و ماشین و پارک کرد..کیفمو باز کردم تا کلید بردارم اما
جا گذاشته بودم توی خونه..
در زدم و بعد از چند دقیقه الهام
باز کرد،از اسانسور که پیاده شدیم الهام در و باز کرد
_بازم کلیداتو.....سلام.
جا خورد و فکر نمیکرد با مهیار بیام..
توی نگاهش فقط علامت سوال بود..
_سلام زن داداشه عزیز،اومدم حالتون و بپرسم..کامران اومده؟
_نه هنوز الان دیگه میرسه..بفرمایید تو..
رفتیم داخل و الهام و مهیار روی مبل نشستن و مشغول صحبت بودن..
منم سیب زمینی و تخم مرغ هارو گذاشتم ابپز بشه..
مشغول رنده کردن بودم که صدای در اومد..
کامران هم به جمعمون اضافه شد..
اجازه نداد مهیار بره و برای ناهار نگهش داشت..
تمام مواد و رنده کرده بودم و سس و ادویه زدم و بعد از تزیین روش ،داخل یخچال گذاشتم.
نمیخواستم با نگاه های مهیار
روبه رو بشم برای همینم رفتم توی اتاقم و با لاک زدن حواس خودمو پرت
کردم..داشتم دیوونه میشدم..
قلبم اروم نمیگرفت..کنارم بود..چندمتر
باهم فاصله داشتیم..
اما مال من نبود..اما ی دنیا فاصله داشتیم..من باید فراموشش میکردم..
ای کاش منم حافظمو از دست بدم..همشو..اونقدر که اسممو هم ندونم..
_لیلا جان؟؟؟بیا ناهار
با صدای الهام از اتاقم در اومدم
با کمک کامران سفره رو انداختیم
و ظرف های سالاد الویه رو با نون ساندویچی و سس روی سفره گذاشتم و همه مشغول خوردن بودیم.
مهیار با ولع میخورد و گفت
_واقعا دستت دردنکنه..خیلی وقتی بود سالاد الویه نخورده بودم..
الهام لقمشو قورت داد و گفت
_من که هیچ کاری نکردم..فقط نگاه کردم..همه ی کارارو لیلا جان انجام داده..
مهیار طوری که نشنوم تشکر کرد و
کامران بلند از دست پختم تعریف میکرد..
صدای زنگ گوشیم که بلند شد از جام بلند شدم و به سمت گوشیم که توی اشپزخونه بود رفتم.
_بله؟
_تا صداتو نبریدم خوب به حرفام گوش بده..اگه ببینم بین تو و مهیار خبریه
این بار دیگه به کتک زدنت قانع نمیشم..
_چی داری میگی میترا؟؟مهیار خودش..
داشتم حرف میزدم که گوشیم قطع شد برگشتم و چشمای متعجب مهیارو دیدم..
_میترا بود؟؟؟
_اره.
_چی میگفت؟
_مثل همیشه احوال پرسی..مهیار خواهش میکنم جواب سلامم هم نده..هنوز جای کتکام درد میکنه..
30 views21:40
باز کردن / نظر دهید
2016-09-03 01:01:15 _میای فردا بریم؟
_اخه نمیشه..دکتر گفته اصلا نباید تحرک داشته باشی..
_تو ماشین میشینم،فقط ی دقیقه میام پرو میکنم.
_باشه..ناهار چی دوست داری بپزم؟
_اصلا گرسنم نیست..اما برای کامران ی چیزی درست کن اون بیاد گرسنه و خستست.
_اما به خاطر بچتم شده مجبوری بخوری..پس چی درست کنم؟
_هوس سالاد الویه کردم..اگه میدونی
خسته نیستی و زحمتی نیست
_چه عالی اتفاقا منم هوس کردم اما نمیدونم موادشو داریم
تو خونه یا نه.
رفتم تا یخچال و چک کنم اما سس و کالباس نداشتیم..
_الهام جان من تا سوپرمارکت میرم و زود میام.
_وایستا کامران اومد میخره
_نه نمیخاد،ی راهیم میرم..
_پس زود برگرد چون تنهام
پیشونیشو بوسیدم و خداحافظی کردم..از اسانسور اومدم و در و که باز کردم با مهیار رو به رو شدم..
_سلام..
_سلام اقا مهیار.
راهمو گرفتم برم که گفت
_اقا کامران خونن؟
_نه،الهام خانم تنهان.
دوباره خواستم برم که گفت
_جایی میرین؟
_نه..یعنی بله..میرم سوپر مارکت.
دست و پامو گم کرده بودم و نمیدونستم چی میگفتم..خدا لعنتت کنه قلب لعنتی
_پس میرسونمتون..
_نه ممنون پیاده میرم،زحمتتون میشه
_چه زحمتی؟؟درست نیس الهام تنهاست برم خونه..باهم میریم.
_اما..
_لطفا بشین..
نشستم تو ماشینش و عطرش توی ماشین دیوونه کننده بود..
دوباره تمام لحظه هامون یادم اومد..
جلوی سوپر مارکتی نگه داشت.
تمام خریدایی که لازم بود برداشتم بعد از حساب کردن از سوپرمارکت که اومدم بیرون دیدم صدای داد زدن مهیار میاد..
_د اخه این چه کاریه؟؟باورم نمیشه که تو برای من بپا گذاشتی..
چرا من باید همچین کاری کنم؟؟دختر خوب برو قرصاتو بخور اروم که شدی زنگ بزن..باشه..اصلا من هر چی تو میگی..برو..
گوشیو قطع کرد و برگشت،وقتی منو دید جا خورد..
_کی کارتون تموم شد؟؟شرمنده متوجه نشدم..
_همین الان..خواهش میکنم مشکلی نیست..
هر دو سوار ماشین شدیم..
وقتی کنارش بودم انگار رو ابرام..
_لطفا ازم تنفری به دل نداشته باشین..من هرچی به خودم فشار میارم چیزی
یادم نمیاد..جز اینکه اسمتون اشناست برام..الان که دارم ازدواج میکنم دوست دارم قبلش ازتون معذرت خواهی کنم..
_انشاالله خوشبخت بشین..
_ممنون..همچنین..
_خوشبختی منو ی ادمی خراب کرد و با خرابه هاش برای خودش برج ساخت..
من دیگه هیچوقت حتی رنگ خوشی هم نمیبینم..
23 views22:01
باز کردن / نظر دهید
2016-09-02 12:57:31 _صبحونه خوردی؟
_میخورم حالا..دیر نمیشه.
_پاشو برو صبحونه بخور بعد بیا کنارم بخواب..میخام مثل قدیما
صدای خنده هامون تا اسمون بره..
بلند شدم و ی دونه سیب خوردم و ی دوش چند دقیقه ایی اب سرد گرفتم،انگار حالم بهتر شده بود..
کنار الهام دراز کشیده بودم،الهام خواب بود.
یعنی چهار روز دیگه مهیار داره واقعا ازدواج میکنه؟؟نه..
اینو دیگه باورم نمیشه..
وقتی داشت نامزد میکرد دلم به این خوش بود که هنوز امیدی
هست و حافظش برمیگرده..اما الان
دیگه هیچ امیدی به این رابطه ندارم..
حتما واقعا قسمت نیست که به هم برسیم..حتما خدا نمیخاد..
خدایا من پدرمو از دست دادم..مادرمم از دست دادم..مهیارو درست وقتی که عاشقش شدم از دست دادم..
مهیار نامزد کرد و قلبمو خورد کرد..
اما الان..دیگه چیزی از قلبم باقی نمونده..
تا ی حدی بهش حق میدم..
اون منو نمیشناسه..من براش غریبم
باید عادت کنم..
تا اخر عمر نمیتونم تمام شب و روزای زندگیمو با یادش بگذرونم..
درسته اون بار نتونستم اما این بار
باید بتونم..
_داری به چی فکر میکنی؟
_به چهارروز دیگه..
_ازت خواهش میکنم بهش فکر نکن..
_نمیکنم..میخام برم بیرون یکم خرید دارم.
_چه خریدی؟
_برای عروسی مهیار..میخام با چشمای خودم ببینم تا بتونم فراموشش کنم..
_لیلا این کارو با خودت نکن..
اینطوری نابود میشی..اما اگه میدونی با دیدنشون کنار هم میتونی فراموشش
کنی اشکالی نداره...
_میتونم..اگر نتونمم خودمو قانع میکنم..
من برم تو به چیزی نیاز نداری؟؟
_نه ممنون..فقط گوشیمو بزار کنار بالشتم.
بعد از خداحافظی با الهام
از خونه بیرون اومدم.
ناخوداگاه جلوی لباس عروس فروشی ها می ایستیدم و خودمو با اون لباسا
کنار مهیار تصور میکردم..
با بغض از کنار همشون رد شدم و حواسمو با مزونی که روبه روم میدیدم پرت کردم..
داخل شدم،همه ی لباساش تک بود..
ی لباس گلبهی دکلته ی عروسکی که دامنش کوتاه و پفی بود چشممو گرفت..
_ببخشید خانوم،از این سایز من دارین؟
_همون سایزته عزیزم اتاق پرو هم روبرته.
نزدیک شدم و گفتم
_ببخشید..قیمتش؟
_سیصد اما باهات راه میام چون این تک مونده.
اتاق پرو لباس رو پوشیدم،همونو برداشتم و دویست و پنجاه بهش دادم.
از مغاذه بیرون اومدم و با
تاکسی برگشتم.
الهام خواب بود،لباسامو عوض کردم و کنارش دراز کشیدم..
پشتش به من بود و از پشت بغلش کردم
_کی اومدی؟
_همین الان..
_چیزیم خریدی؟
_اره ی لباس عروسکی و خوشگل مثل خودت خریدم.
_خوشبحالت..من چی بپوشم پس با این شکم..
_اتفاقا اونجایی که لباس خریدم خیلی لباسای قشنگی داشت که بهت میخورد.
17 views09:57
باز کردن / نظر دهید
2016-09-01 02:19:47 داشتیم شام میخوردیم که الهام قاشق و از دستش انداخت و جیغ بنفشی زد..
کامران-چی شد؟؟الهام خوبی؟؟؟
الهام_کامران..بچه..
کامران الهامو روی دوتا دستش
بغل کرد و با دیدن شلوار خونی الهام ترسیدیم و هردو رنگمون پرید..
کامران با سرعت باد رانندگی میکرد..
انگار رو ابرا بودیم..فقط
توی دلم دعا میکردم تصادف نکنیم..
صدای جیغ هاو گریه های الهام هنوز توی گوشم بود که با صدای دکتر
از جام پریدم..
کامران_حالش چطوره؟؟؟
_خطر بزرگی از بیخ گوشتون رد شده..
مگه نگفتم باید فقط استراحت داشته باشه؟؟
بستری بشه براش هیچ فرقی نمیکنه..
ببریدش خونه اما تا وقت زایمانش نزارید از تخت بلند بشه..
کوچک ترین تحرکی ممکنه باعث سقط جنین بشه..
وقتی رفتیم خونه الهام اصلا حرفی نمیزد و شامشو کامران
توی تختش بهش داد،منم شاممو خوردم و جامو روی زمین کنار تلویزیون انداختم و مثل همیشه با فکر مهیار خوابم برد..
صبح که بیدار شدم دیدم کامران داره اب پرتغال میگیره..
_صبح بخیر..خبریه صبح به این زودی بیدار شدی؟
_نه اخه الهام عادت به صبحونه نداره مگه اینکه من به زور بهش بدم..
_ساعت هفت صبحه ها؟؟؟
_میدونم..اما قراره تا جایی برم برای همین تا ظهر نیستم..
گفتم صبحونشو خودم بدم و ازش خداحافظی کنم.
_خوب کاری میکنی..
_لیلا جان حواست بهش هست دیگه؟
_حتما..برو خیالت تخت پسر.
_میگم لیلا؟
_جان؟
_هیچی ولش کن مهم نیست.
_لطفا بگو..شاید برای من مهم باشه.
_چهار پنج روز دیگه مراسم عقد مهیار و میتراست..
تیکه های باقی مونده ی قلبمم پودر شد..
_چرا اینقدر زود؟؟
_منم نمیدونم..خودشون عجله دارن.
_مگه ازدواج بچه بازیه؟؟
_نمیدونم..هیچ سر از کارای این دوتا در نمیارم..
کامران صبحونه ی الهامو داد و رفت
منم تو اتاق الهام کنارش دراز کشیدم
_تو میدونستی دارن عقد میکنن و به من نگفتی؟؟
_اهوم،نگفتم چون نمیخواستم نمک روی زخمت بپاشم..
میفهمم چقدر سختته..اما تو باید بتونی..
تو دختر قوی هستی.
بغلش کردم و سرمو روی شکم الهام گذاشتم.
_زودتر بیا خاله جونم..
_دروغ میگه مامان..نیا.
مثل مرده ایی بودم که مجبوره بخنده..
مجبور به نقاب بی تفاوت زدن
روی صورتم..مجبور به اینکه حتی یک قطره اشک نریزم..
9 views23:19
باز کردن / نظر دهید
2016-09-01 02:12:34 داشتیم شام میخوردیم که الهام قاشق و از دستش انداخت و جیغ بنفشی زد..
کامران-چی شد؟؟الهام خوبی؟؟؟
الهام_کامران..بچه..
کامران الهامو روی دوتا دستش
بغل کرد و با دیدن شلوار خونی الهام ترسیدیم و هردو رنگمون پرید..
کامران با سرعت باد رانندگی میکرد..
انگار رو ابرا بودیم..فقط
توی دلم دعا میکردم تصادف نکنیم..
صدای جیغ هاو گریه های الهام هنوز توی گوشم بود که با صدای دکتر
از جام پریدم..
کامران_حالش چطوره؟؟؟
_خطر بزرگی از بیخ گوشتون رد شده..
مگه نگفتم باید فقط استراحت داشته باشه؟؟
بستری بشه براش هیچ فرقی نمیکنه..
ببریدش خونه اما تا وقت زایمانش نزارید از تخت بلند بشه..
کوچک ترین تحرکی ممکنه باعث سقط جنین بشه..
وقتی رفتیم خونه الهام اصلا حرفی نمیزد و شامشو کامران
توی تختش بهش داد،منم شاممو خوردم و جامو روی زمین کنار تلویزیون انداختم و مثل همیشه با فکر مهیار خوابم برد..
صبح که بیدار شدم دیدم کامران داره اب پرتغال میگیره..
_صبح بخیر..خبریه صبح به این زودی بیدار شدی؟
_نه اخه الهام عادت به صبحونه نداره مگه اینکه من به زور بهش بدم..
_ساعت هفت صبحه ها؟؟؟
_میدونم..اما قراره تا جایی برم برای همین تا ظهر نیستم..
گفتم صبحونشو خودم بدم و ازش خداحافظی کنم.
_خوب کاری میکنی..
_لیلا جان حواست بهش هست دیگه؟
_حتما..برو خیالت تخت پسر.
_میگم لیلا؟
_جان؟
_هیچی ولش کن مهم نیست.
_لطفا بگو..شاید برای من مهم باشه.
_چهار پنج روز دیگه مراسم عقد مهیار و میتراست..
تیکه های باقی مونده ی قلبمم پودر شد..
_چرا اینقدر زود؟؟
_منم نمیدونم..خودشون عجله دارن.
_مگه ازدواج بچه بازیه؟؟
_نمیدونم..هیچ سر از کارای این دوتا در نمیارم..
کامران صبحونه ی الهامو داد و رفت
منم تو اتاق الهام کنارش دراز کشیدم
_تو میدونستی دارن عقد میکنن و به من نگفتی؟؟
_اهوم،نگفتم چون نمیخواستم نمک روی زخمت بپاشم..
میفهمم چقدر سختته..اما تو باید بتونی..
تو دختر قوی هستی.
8 views23:12
باز کردن / نظر دهید
2016-08-31 01:57:24 بگو کجایی کامران و بفرستم دنبالت
_نه لازم نیست من جام خوبه..
_لیلا رو حرف من حرف نزن..گفتم کجایی؟؟؟
_حالم خوب نیست میفهمی؟؟؟نه نمیفهمی..چون جای من نیستی که بفهمی..حوصله ی این مسافرت کوفتی و این مسخره بازیا و این
تظاهرارو ندارم..ولم کنید دیگه..اه.. .
_گریه نکن عزیز دلم..گریه نکن خواهری من..توروجون الهام گریه نکن..
بخدا لحظه ایی نبود من و کامران به فکرت نباشیم..
فردا داریم برمیگردیم..بگو کجایی تا با هم برگردیم.
ادرس و به الهام دادم و چمدون باز نشدمو برداشتم.
کامران اومد دنبالم و رفتیم ویلا..
تموم راه هیج حرفی نزدم..
الهامم کلی گریه کرد و سعی کرد از دلم درد بیاره..اما اونکه تقصیر کار نبود..
بعد از خوردن شام خوابیدیم.
صبح زودم حرکت کردیم..
هیچکس حرفی نمیزد..
فقط در حد سلام کردن بودیم..
توی راه کامران نگه داشت و یکم خوردنی گرفت.
بعد از رسیدن همه رفتیم خونه ی ما.
از بس خسته بودیم هر کس جای خودش خوابید..
از برگشتنمون دوهفته گذاشته..
اوضاع هیچ تغییری نکرده جز اینکه من
با الهام و کامران زندگی میکنم.
خونه ی خودمون حتی دیواراش اسم مهیار و صدا میزدن و نمیتونستم دووم بیارم..
مهیار و میترا هم از همون موقع مسافرت دیگه خبری ازشون نیست..
امشب قراره سه تایی بریم خرید سیسمونی..الهام از اول صبح تو پوست خودش نمیگنجه و فقط با دخترش حرف میزنه و منم بهش حسودی میکنم..
این دختر چقدر خوشبخته..غرق خوشبختیه و حالیش نیست..
داشتم مانتو میپوشیدم که الهام گفت
_لیلا ی دقیقه بیا..
رفتم توی اتاقش و دیدم بغض کرده..
_چی شده؟؟
_این مانتوم خوشگل ترین مانتومه..
همش ی بار پوشیدم اما..الان دیگه اصلا تنم نمیشه..
_برای همین ناراحتی؟؟میدونی چند نفر تو دنیا حاضرن همه چیشونو
بدن تا فقط این لحظه هارو تجربه کنن؟؟
_به نظرت بعدا سایزم میشه؟؟
_معلومه که میشه مامان خوشگله..
الهام ی مانتوی گشاد و بلنده صورتی که از پایین سینش چین
میخورد و پوشید.
صدای زنگ گوشی الهام که اومد رفتیم پایین،کامران جلوی در منتظرمون بود.
تموم سیسمونی های شهر و خالی کردیم و ماشینو پر از عروسک کردیم..
شامم همون بیرون خوردیم.
فقط میموند چیدن اتاق بچه که قرار بود فردا که تخت و کمدش میرسه شروع کنیم.
شب زود خوابیدم تا صبح بتونم بیدارشم تا با کمک الهام اتاق و درست کنیم.
اتاق بچه دیواراش صورتی بود و موکت اتاقش ی درجه پر رنگ تر از دیوار..
تختش و کمدش که مدل خرسی بود و گذاشتیم و تموم لباسارو داخل کمد چیدیم.
عروسکارو هم با ترتیب و نظم چیدیم.
همه چی عالی بود برای اومدن یک دختر کوچولو اماده..
ماه ششم بارداری الهام بود و اونقدر شکمش بزرگ شده بود که میشد روش نشست
8 views22:57
باز کردن / نظر دهید
2016-08-30 02:14:41 من و کامران از خستگی روی مبل پخش شدیم و خستگی میگرفتیم که الهام با تخم مرغ اومد.
_لیلا کامران پاشین سفره رو بیارین من
غذا رو درست کردم دیگه
کامران گفت
_میبینی لیلا؟؟بخدا دیگه دارن قدقد میکنم از بس تخم مرغ خوردم..
از وقتی ازدواج کردیم
فقط تخم مرغ داده به خوردم..
_از سرتم زیاده..حق همیشه با خانماس.. اما الهام جان دیگه داریم زردی میگیریم از بس تخم مرغ خوردیم
_اوووی..تخم مرغ فقط بلدم خب..
اصلا حالا که اینجوریه همشو خودمو دخترم میخوریم شما پاشین برا خودتون ی چیزی بپزین..
کامران گفت
_الهی من فدای خانومم چی بپزیم
از دستپخت تو بهتر اخه؟؟
گفتم
_راست میگه..نیمروهات مزه پیتزا میده
الهام گفت،_ای پدر تنبلی بسوزه..من که میدونم چرا دارین تعریف میکنین
چون اگه نیمرومو بهتون ندم هیچی نیست بخورین..
با کلی کل کل و پاچه خاری بالاخره اون روزم تموم شد..
صبح زود بیدار شدیم و سه تایی رفتیم لب دریا.
داشتم با گوشی کامران از الهام و کامران عکس میگرفتم که گوشیش زنگ خورد..
تپش قلبم دوباره شروع شد..
_کامران گوشیته..بیا مهیاره..
_الو سلام داداش..قربانت..اره ما
دیروز رسیدیم،شرمنده دیگه..
ایشالا دفعه ی بعد..چی؟؟؟؟
چیزه..یعنی..نه هیچی باشه..خوشحال میشم..سلام برسون خداحافظ.
الهام گفت_چی میگه کامران..
_نزدیکن..دارن میان اینجا..
_قلبم پرت شد و هزار تیکه شد..
_یعنی چی دارن میان کامران؟؟؟
مگه نمیدونن لیلا با ماست؟؟
_نه..نمیدونستن..اینقدر هول شدم که نمیدونستم چی بگم..
دیگه به ادامه ی حرفاشون گوش ندادم..
تا ویلا دویدم و چمدونمو بستم.
اونا متوجه رفتنم نشدن.
چمدونمو برداشتم و با یکی از کسانی که داشتن برای ویلا تبلیغ میکردن
صحبت کردمو سه شب ی سوییت کوچولو رو گرفتم.
وارد سوییت که شدم شاید بیست متر هم نمیشد..ی حمام و دستشویی
و گاز و تخت..با ی موکت قرمز.
روی تخت دراز کشیدم.
گوشیمو خاموش کرده بودم..
حتما تا الان فهمیدن من رفتم..
من نمیتونستم..نمیتونستم حتی یک
لحظه اون دوتارو کنار هم ببینم..
هنوز استخوان های شکستم و
جای بخیم خوب نشده..
اما چیزی نمیتونم بگم جز
**********ای کاش..*********
روز سوم اینجا بودنمم تموم شد..
هنوز گوشیمو روشن نکرده بودم و خودمو توی اتاق حبس کرده بودم..
گوشیمو روشن کردم و کلی تماس بی پاسخ و پیام داشتم..
شماره ی الهام و گرفتم
_الو لیلا؟؟؟خودتی؟؟
_الو سلام..اوهوم..زنگ زدم بگم نگران من نشین..حالم خوبه.
_کجا گذاشتی رفتی دیوونه؟؟
_انتظار داشتی بمونم؟؟انتظار داشتی کنار اون دوتا لبخند بزنم و
به روم نیارم چیزی شده؟؟؟
_اونا همین یک ساعت پیش رفتن..
برای مهیار کار پیش اومد و رفتن..
9 views23:14
باز کردن / نظر دهید
2016-08-29 02:45:30 کامران گفت
_چه حرفااااا..
لیلا جان اگه به تو بره که من خودم
اول از همه
میزارمش پرورشگاه..
بعدشم میرم تیمارستان چون بچه ایی که به تو بره..خدا به خیر کنه..
صلوات ختم کن الهام جان..
هردوشون باهم صلوات فرستادن و منم خندم گرفته بود..
جلدی ویلا پیاده شدیم..
_اووووو کامران اینجا مال خودتونه؟؟؟الهام محکم بچسبش در نره..
_نه مال عمومه..
ی خونه ی دوبلکس کوچولوی
دوخواب و اشپزخونه ی کوچولو و
ریزه میزه.
الهام خانوم که بخاطر بارداری و خستگی را روی مبل نشستن و فقط
تماشا کردن
با کامران خونه رو جارو زدیم و گردگیری کردیم.
ظرف و ظروفم که از هر چیزی چهارتا داشت،تمام ظروف و به
خواست الهام خانم که حساس بودن
با کمک کامران خان
ضد عفونی و شسته و خشک کردیم
دیگه نفسمون در نمیومد که گفت
_من گشنمه..شما گشنتون نیست..
گفتم
_هست اما از بس خسته ایم نیست..
_خب حالا..انگار چیکار کردن..
_بیا..کامران خان
تحویل بگیر خانومتو..
10 views23:45
باز کردن / نظر دهید