2016-08-30 02:14:41
من و کامران از خستگی روی مبل پخش شدیم و خستگی میگرفتیم که الهام با تخم مرغ اومد.
_لیلا کامران پاشین سفره رو بیارین من
غذا رو درست کردم دیگه
کامران گفت
_میبینی لیلا؟؟بخدا دیگه دارن قدقد میکنم از بس تخم مرغ خوردم..
از وقتی ازدواج کردیم
فقط تخم مرغ داده به خوردم..
_از سرتم زیاده..حق همیشه با خانماس.. اما الهام جان دیگه داریم زردی میگیریم از بس تخم مرغ خوردیم
_اوووی..تخم مرغ فقط بلدم خب..
اصلا حالا که اینجوریه همشو خودمو دخترم میخوریم شما پاشین برا خودتون ی چیزی بپزین..
کامران گفت
_الهی من فدای خانومم چی بپزیم
از دستپخت تو بهتر اخه؟؟
گفتم
_راست میگه..نیمروهات مزه پیتزا میده
الهام گفت،_ای پدر تنبلی بسوزه..من که میدونم چرا دارین تعریف میکنین
چون اگه نیمرومو بهتون ندم هیچی نیست بخورین..
با کلی کل کل و پاچه خاری بالاخره اون روزم تموم شد..
صبح زود بیدار شدیم و سه تایی رفتیم لب دریا.
داشتم با گوشی کامران از الهام و کامران عکس میگرفتم که گوشیش زنگ خورد..
تپش قلبم دوباره شروع شد..
_کامران گوشیته..بیا مهیاره..
_الو سلام داداش..قربانت..اره ما
دیروز رسیدیم،شرمنده دیگه..
ایشالا دفعه ی بعد..چی؟؟؟؟
چیزه..یعنی..نه هیچی باشه..خوشحال میشم..سلام برسون خداحافظ.
الهام گفت_چی میگه کامران..
_نزدیکن..دارن میان اینجا..
_قلبم پرت شد و هزار تیکه شد..
_یعنی چی دارن میان کامران؟؟؟
مگه نمیدونن لیلا با ماست؟؟
_نه..نمیدونستن..اینقدر هول شدم که نمیدونستم چی بگم..
دیگه به ادامه ی حرفاشون گوش ندادم..
تا ویلا دویدم و چمدونمو بستم.
اونا متوجه رفتنم نشدن.
چمدونمو برداشتم و با یکی از کسانی که داشتن برای ویلا تبلیغ میکردن
صحبت کردمو سه شب ی سوییت کوچولو رو گرفتم.
وارد سوییت که شدم شاید بیست متر هم نمیشد..ی حمام و دستشویی
و گاز و تخت..با ی موکت قرمز.
روی تخت دراز کشیدم.
گوشیمو خاموش کرده بودم..
حتما تا الان فهمیدن من رفتم..
من نمیتونستم..نمیتونستم حتی یک
لحظه اون دوتارو کنار هم ببینم..
هنوز استخوان های شکستم و
جای بخیم خوب نشده..
اما چیزی نمیتونم بگم جز
**********ای کاش..*********
روز سوم اینجا بودنمم تموم شد..
هنوز گوشیمو روشن نکرده بودم و خودمو توی اتاق حبس کرده بودم..
گوشیمو روشن کردم و کلی تماس بی پاسخ و پیام داشتم..
شماره ی الهام و گرفتم
_الو لیلا؟؟؟خودتی؟؟
_الو سلام..اوهوم..زنگ زدم بگم نگران من نشین..حالم خوبه.
_کجا گذاشتی رفتی دیوونه؟؟
_انتظار داشتی بمونم؟؟انتظار داشتی کنار اون دوتا لبخند بزنم و
به روم نیارم چیزی شده؟؟؟
_اونا همین یک ساعت پیش رفتن..
برای مهیار کار پیش اومد و رفتن..
9 views23:14