Get Mystery Box with random crypto!

خدا رفتگان شما را هم بیامرزد. مرحوم آقاجان ما هر وقت که از دست | انجمن فرهنگی ادبی تبریز

خدا رفتگان شما را هم بیامرزد.
مرحوم آقاجان ما هر وقت که از دست وحشیگری و ددمنشی نوه و نتیجه‌هایش به تنگ می آمد، برای اینکه حداقل دو دقیقه خفه بشویم... ما را ردیف میکرد بیخ دیوار و برایمان حرف میزد. دست به قصه گفتنش حرف نداشت. هرجا هم که قصه کم میآورد، خاطره تعریف میکرد.
از پدرش اعزازالملک میگفت که چطور شبهای چهارشنبه سوری، روی بام رعایا می پریده و از باجا (سوراخ روی سقف خانه‌های روستایی) یکدانه پارچه‌ی دراز را آویزان میکرده وسط زن و بچه و ناموس ملت.
طرف هم موظف بوده که شیرینی محلی، آجیل، میوه خشک و پول را لای این پارچه گذاشته و علامت بدهد: باغلادیم، آپار، تیخ، زهریمار ائله!*
اعزازالملک، جد بزرگ ما، الحق والانصاف تا روزی که نامزد بکند، یک بار هم از زنده نگه داشتن فرهنگ و رسوم چهارشنبه سوری در آذربایجان دست نکشید و اینقدر روی بام این همسایه و آن فامیل و این آشنا پرید تا روزی که بلاخره زنش دادند!
"سیماآذر" از آن زنان قوی، خشن و یکدنده بود که پشه را هم روی هوا نعل میکرد.
میگفتند جوری نسق میگرفته که بزرگ و کوچک، پیر و جوان با شنیدن اسمش قالب تهی میکردند. یک جوری روی اسب می پریده و حین تاخت و تاز، با اسلحه به هدف میزده که غلط کرده بود لوک خوش شانس!
طفلک اعزازالملک...جد بزرگوار بینوای ما.
هر کاری که فکرش را بکنید برای نرم کردن دل نامزد گردن کلفتش انجام داد.
طبق رسوم آن موقع، در شب چهارشنبه سوری یک شال بزرگ حاوی پارچه و ترمه و النگوی طلا و کلی چیز دیگر را بقچه پیچ کرد و با قلبی سرشار از عشق و امید، پرید به روی بام منزل سیماآذر و بقچه را از سوراخ سقف با فشار فرو کرد داخل و تالاپی انداخت جلوی پای اهل بیت.
دل سیماآذر نرم که نشد هیچ...یک کمی هم سفت شد که: طلاش کم بود!
.
سالها گذشت... اعزازالملک تا قبل از وفاتش هر سال شب چهارشنبه سوری، یک بقچه پر و پیمان را از سوراخ سقف یا (بعدها که اسیر زندگی مدرن و ماشینی شدند) از پنجره پرت میکرد به سمت بانو، به امید روزی که چلچله عشق از قلب زنش پر بکشد به درخت زندگی شان و نوای محبت سر بدهد که خب...متاسفانه سیماآذر اهل این قرتی بازی ها نبود!
.
.
چیزی در حدود صد سال بعد...من، نوه خلف آقاجان، نتیجه‌ی برحق اعزازالملک و سیماآذر، در یک شب چهارشنبه سوری دور از چشم والدین سختگیرم، تصمیم گرفتم بروم به قاشق زنی!
همه چیز را حاضر کرده بودم که کاملاً ناشناس و مخفی باشم.
چادر سفید گلریز مادربزرگ را انداخته بودم روی صورتم. عینک ریبن تورج را هم از روی چادر زده و عین یک شبح امروزی و باکلاس اینطرف و آنطرف میرفتم.
کاسه گرانقیمت گل مرغی، یادگار عمو حبیب هم دستم بود با یک ملاقه به چه بزرگی.
.
هدف اول من...خانواده آقای اینانلو همسایه سمت چپی مان بود که توسط دخترشان شناسایی شده و متواری گشتم.
مقصد بعدی من، همسایه سرکوچه مان آقای معززی بود.
خودشان من را نشناختند، ولی گربه شان بلافاصله با دو سه دانه جست بلند، از آن طرف حیاط به سمت من پرید و میو میو کنان خودش را انداخت توی دامنم. (با گربه شان دوست بودم ولی نه در این حد که از زیر چادر و عینک ریبن من را بجا بیاورد)...فرار کردم!
دلخور و غمگین رفتم سراغ آقای حجازی که نه دختر داشتند و نه گربه.
منزل بودند...قاشق زدم. خبری نشد. محکمتر زدم. باز هم خبری نشد. در زدم. قاشق زدم. زنگ زدم. داد زدم...خودشان را زده بودند به نشنیدن.
یادم افتاد که دو روز پیش پسرشان امیر را به جرم شکلک درآوردن، زیر لگد سیاه و کبود کرده بودم.
فریاد زدم: امیر حق اش بود عین سگ از من کتک بخوره، بسکه همه تون گدا و بی ادبین....و فرار کردم!
دو قدم نرفته بودم که پایم گیر کرد به یک چیزی و عین ماست، پخش زمین شدم.
چادر مادربزرگ کثیف و پاره شد. کاسه گل مرغی شکست و عینک ریبن تورج هم افتاد لای شمشادهای منزل شان.
عین جت خودم را رساندم به پارک محله و مخفی شدم تا شب.
یک بچه شش ساله را مگر چقدر میشود تنبیه کرد؟
دو برابر آن من را تنبیه کردند بابت کاسه و چادری که خانواده حجازی برای والدینم پس آورده بودند.
عینک ریبن را هم تا مدتها روی چشم پسرشان امیر میدیدم و خون دل میخوردم.
کاش آن روز، چند دانه لگد بیشتر میزدم بهش!

سمیرا یوسفی

@tabrizfarda