امشب برادرم تصادفا داستانی از دوران کودکیم تعریف کرد که خلاصه | تفسیر بیضوی مثنوی معنوی
امشب برادرم تصادفا داستانی از دوران کودکیم تعریف کرد که خلاصهش این بود که وقتی هفت هشت سالم بود، هر وقت منو برای خرید ترهبار خونه میفرستادن بازار، میرفتم از پیرمردی خرید میکردم که احساس میکردم مغازهش از همه سوت و کور تره و کممشتریتر. یاد یه داستان از #سعدی افتادم که شاید این روزا وقت خوبی برای خوندنش باشه.
بزارید وقتی زنی پیشِ شوی که دیگر مخر نان ز بقال کوی
#بوستان
ایشالا که لازم به گفتن نیست که «بزارید» یعنی «زار زد». میگه یه زنی شروع کرد به غر زدن پیش شوهرش که دیگه از این بقال سر کوچه چیزی نخر، مغازهش کثیفه و خودش عوضیه و فلان و بیسار. البته نمیدونم ارائهی همچین درخواست سادهای چرا به «زار زدن» نیاز داره؛ ولی خب طبق تجربه، من کلا در حوزهی درک کردن زنها خیلی نمیدرخشم راستش. اینه که خب حتما لازم بوده دیگه.
آره خلاصه، زنه میگه از این به بعد برو از بازار بزرگ خرید کن، این یارو مغازهش خیلی تخمیه:
به بازار گندم فروشان گرای که این جو فروشیست گندم نمای
نه از مشتری، کز زحام مگس به یک هفته رویش ندیدهست کس
شوهر جواب میده که بابا این یارو به امید همین چار تا خانواری که اینجا زندگی میکنن اومده تو این محل دکون باز کرده، باز ما بریم خریدمونو از جای دیگهای بکنیم؟
به دلداری آن مرد صاحب نیاز به زن گفت کای روشنایی! بساز!
به امّید ما کلبه اینجا گرفت! نه مردی بُوَد نفع از او وا گرفت
ره نیکمردان آزاده گیر چو اِستادهای، دست افتاده گیر
تا همینجاش هم خوبه. اما این بیت بعدی که میاد از اون حرفای طلایی سعدیه. از اونا که باید با تو مغز حک کرد و بعد آورد توی زندگی روزمره. از اونا که گاهی حتی میشه مقدار آدم بودن کسی رو از روش اندازه گرفت. و البته از اونا که اولین متهم کوتاهی کردن توش [در بزرگسالی!] هم خودمم:
ببخشای کآنان که مرد حقند خریدار دکّانِ بی رونقاند
فوقالعادهس این حرف. عالیه. خیلی عمیقتر اون چیزی که در ظاهر به چشم میاد. البته اگر خودمون از چارچوب تمثیل این داستان ساده فراتر ببریمش و تعمیمش بدیم به هزار تا مورد دیگه؛ که قطعا منظور سعدی هم همین بوده.
گاهی باید نشست پای حرف آدمایی که خوب حرف زدن رو بلد نیستن. گاهی باید قصهی زندگی کسایی رو شنید که چیز هیجانانگیزی تو زندگیشون نبوده. گاهی بد نیست برای اینستاگرام کسی کامنت بوجی موجی گذاشت که عکساش تخمیه. گاهی باید کاری انجام داد برای آدمی که هیچکاری برای ما نمیتونه بکنه. خلاصه گاهی باید هوای آدمای بیرونق و بیطرفدار اطرافمون رو داشته باشیم تا دنیاشون زیادی سوت و کور نشه. این «خریدار دکان بیرونق بودن» یکی از اون پلههای مسیر آدم شدنه که طی کردنش هم سختتر از چیزیه که در نگاه اول به نظر میاد.
نوروز نزدیکه، حال همهمونم خراب. اگر زیر این خروار بگایی جایی برای «رزولوشن سال نو» هست (فارسیش چی میشه؟)، شاید کار کردن روی همین وجه شخصیتمون ایدهی بدی نباشه.
البته دقت کنید. یه اقلیتی از آدمای بیرونق هم هستن که تقصیر خودشونه. فیالواقع اون آدمایی که بیرونقیشون محصول عوضیبازیای خودشونه و با عنبازیاشون همه رو از خودشون دور کردن. اونا رو باید مث سگ گایید و رد شد.