« برای من همهچیز کمابیش خودش بوده است از زمانی که سرِتسلیم ن | -تجربم کن!
« برای من همهچیز کمابیش خودش بوده است از زمانی که سرِتسلیم نهادم به همیشه بد بودنشان. نمیپنداری که بسا چیزهاست که من ندارم، که دلم میخواهد دستبازی یک میلیونر را داشته باشم، دلنرمی یک عاشق را حس کنم و شهوت یک لذتپرست را دریابم؟ لیکن نه برای ثروت آه میکشم، نه برای عشقی و نه برای تن و پیکری. مردم از میانهروی من متحیرند. من به زندگی روزمره وداع نهایی گفتهام.»