Get Mystery Box with random crypto!

درود . خاطرک : کلبه امای سلطان . همای سلطان یا همایون سلطان ، | تلنگر

درود .
خاطرک :
کلبه امای سلطان . همای سلطان یا همایون سلطان ، زن پیر اما جوان دلی بود . در ضلع جنوب شرقی خانه ی مادر بزرگم حاج زهرا خانه داشت . خانه اش رازآلود بود . چون همیشه درش بسته بود . دو ردیف تاک رز ، یک چرخ چاه نرده ای ، یک حوض آب و یک دسته ی کوچک از مرغ و خروس های زیبا خانه را جذاب کرده بود . ما معمولا از پشت بام های گنبدی انباری ها خانه ی او را تماشا می کردیم . همایون سلطان سه شوهر کرده بود ، وگویا فرزند هر شوهر را در خانه ی شوهر بعدی بزرگ می کرد و ... آخرین همسرش کل محمد بود مردی آرام که جای پایش در مجامع همسایه ها کمتر دیده می شد ، خانه نشین بود و کتاب خوان ، طوفان البکإ و ریاض الحسینی می خواند و البته هیچ کدام از این ها به اندازه فرزندشان سید محمد راز آلود نبود ، او قلم های رنگارنگ و کاغذ های قطع بزرگ و کوچک داشت ، قرآن می خواند .گاه با دوچرخه اش می رفت و چند روزی دیده نمی شد ، می گفتند اسکناس تقلبی هم نقاشی می کند .دعا نویسی شغل اوبود و برای این که دعاهایش خریدار داشته باشد به محلات و روستا های دور و نا آشنا می رفت ، آشنا ها به او و دعاهایش اعتقادی نداشتند اما می گفتند در دوردست ها چند نفر را حاجت روا کرده است و تعداد اندکی با دعاهایش شفا یافته اند . کلب همایون سلطان به جای دور زدن کوچه ها با نردبان به پشت بام می آمد و بعد از گذر از پشت بام دو سه خانه به در بالا خانه ی مادر بزرگ من می رسید ، اما این ها هیچ کدام آنقدر ها هم غیر عادی نبود که شال سبز سید ابراهیم پسر کلب محمد و کلب همای سلطان .روزی کلب همای سلطان می گفت . گفته ام تو که نه پدرت سید است نه مادرت چرا شال سبز می بندی ؟ او در جواب مادرش گفته بود : «شبی در خواب دیده ام که سیدی با چهره ای تابان آمده ، مرا بیدار کرده ، دستش را روی سینه ام گذاشته و گفته ابراهیم فرزند کلب محمد سید است . از آن به بعد من شال سبز می بندم .»
مادرش بر عکس همیشه که بلند حرف می زد و بی دریغ و فراوان می خندید . این روایت ها را آرام و با احتیاط نقل می کرد . بعد از چندی سید ابراهیم ناپدید شد و گاهی از مادر و پدرش سر می زد کل محمد مرد ، همای سلطان چند سال بعد، پس از مدتها افتادگی و بی زبانی درگذشت ، برادر بزرگ تر و ناتنی اش گاوداری و زندگی عادی و متوسطی داشت اما از سید ابراهیم دیگر خبری نشد.
به قلم و با تشکر بسیار صمیمانه از محمد طاهر گاراژیان