Get Mystery Box with random crypto!

حکایت یک شب شاه عباس با رختی همانند مردم معمولی در کوچه های ش | طنز پارسی

حکایت

یک شب شاه عباس با رختی همانند مردم معمولی در کوچه های شهر می گشت که به سه دزد برخورد کرد که‌ قصد دزدی داشتند. شاه عباس وانمود کرد که او هم دزد است و از آنان خواست که او را به دار و دسته خود راه دهند. دزدان گفتند که ما سه تن، هر کدام ویژگی داریم که در هنگام نیاز به کار آید. شاه عباس پرسید: چه ویژگی؟ یکی گفت: من از بوی دیوار خانه ها می‌فهمم که در کدام خانه طلا و جواهر هست و در کدام خانه نیست. به همین خاطر به کاهدان نمی زنیم. دیگری گفت: من چهره هر کسی را یک بار ببینم، هرگز فراموش نخواهم کرد، اگرچه سال ها بگذرد. و سومی گفت: من هم از دیوار راست به آسانی بالا میروم. سپس از شاه عباس پرسیدند که: تو چه ویژگی داری که به کار ما آید و مفید باشد؟ شاه کمی اندیشید و گفت: من اگر ریشم را بجنبانم هر کسی را که زندانی باشد، میتوانم آزاد کنم. دزدها پس از اندکی گفتگو او را در میان خود پذیرفتند.

عاقبت؛ نیمه شب به دزدی رفتند و پایان کار، طلاهای دزدیده شده را در جایی پنهان کردند تا آبها از آسیاب بیفتد. فردای آن شب شاه دستور داد تا دزدان را دستگیر کنند. هنگامی که دزدها را به دربار آوردند، دزد چهره شناس، شاه را شناخت و دریافت که دوست دیشب آنها، پادشاه کشور است. ترسان و لرزان این شعر را برای شاه خواند که:

ما همه کردیم، کار خویش را
ای بزرگ، آخر بجنبان ریش را

#طنزپارسی

@Tanzepars