Get Mystery Box with random crypto!

کلبه وحشت

لوگوی کانال تلگرام tarsshow — کلبه وحشت ک
لوگوی کانال تلگرام tarsshow — کلبه وحشت
آدرس کانال: @tarsshow
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 9.04K
توضیحات از کانال

تبلیغات: http://t.me/tablighattdilok

Ratings & Reviews

3.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2022-03-17 21:15:11
یوفو ؟!

@tarsshow
4.0K viewsedited  18:15
باز کردن / نظر دهید
2022-03-17 21:14:56
یوفو ؟!

@tarsshow
3.8K viewsedited  18:14
باز کردن / نظر دهید
2022-03-17 11:07:09 #داستان_ترسناک یک مرد تنهای میانسال که به خوبی و خوشی در خانه‌اش زندگی می‌کرد، یک روز بعدازظهر مثل هرروز از سر کار به خانه‌اش می‌رفت که یک‌مرتبه یک کتاب تقریباً ۲۰ برگ جلوی در خانه پیدا می‌کند. مرد سواد درست و حسابی نداشت و فقط کلمات ساده را می‌توانست بخواند،…
3.8K views08:07
باز کردن / نظر دهید
2022-03-17 11:06:14 #داستان_ترسناک

یک مرد تنهای میانسال که به خوبی و خوشی در خانه‌اش زندگی می‌کرد، یک روز بعدازظهر مثل هرروز از سر کار به خانه‌اش می‌رفت که یک‌مرتبه یک کتاب تقریباً ۲۰ برگ جلوی در خانه پیدا می‌کند. مرد سواد درست و حسابی نداشت و فقط کلمات ساده را می‌توانست بخواند، اما وسوسه می‌شود که کتاب را بردارد.
وقتی کتاب را باز می‌کند و نوشته‌هایی را می‌بیند که به زبان فارسی نیستند و نمی‌تواند آنها را بخواند، حدس می‌زند که این قرآن است و گناه دارد که روی زمین باشد، پس آن را به خانه‌اش می‌برد.
وقتی توی خانه دوباره کتاب را باز می‌کند؛ یک صفحه می‌آید که بزرگ نوشته: «برگردون»
مرد کتاب را می‌بندد. فکر می‌کند خیالاتی شده یا شاید، چون دارد پیر می‌شود، چشمانش ضعیف شده‌اند. سپس، چون انگشتش را لای کتاب گذاشته و همان صفحه را نگه داشته بود، دوباره همان صفحه که کلمه «برگردون» نوشته بود را می‌آورد که می‌بیند هنوز هست، رنگ نوشته قرمز شده و به علاوه یک تار موی دراز هم در همان صفحه وجود دارد.
مرد که کم‌کم دارد می‌ترسد، به تار مو دست نمی‌زند و به صفحه بعدی که می‌رود، می‌بیند که نوشته: «تار موی منو از این کتاب دور کن دورکن دورکن!»
مرد میانسال کتاب را روی تلویزیون می‌گذارد و می‌گوید: «این دیگه چه مسخره بازی‌ایه!» بعد با خودش می‌گوید: «شاید به خاطر خستگی کاره یا بخاطر سوزش چشمامه، بهتره برم بخوابم.»
مرد می‌خوابد. بلند که می‌شود، می‌بیند که هوا در حال تاریک شدن است. می‌رود دست و صورتش را شسته و وضو بگیرد تا نماز مغرب و عشا را بخواند.
وقتی از اتاق خواب به هال می‌آید، یک نگاه هم به در هال می‌اندازد و یک‌هو می‌بیند که در ورودی ساختمان باز است و یک زن با یک چادر سفید پاک جلوی در هال ایستاده و تکان نمی‌خورد. مرد جلوتر می‌رود و می‌گوید: «خانم شما اینجا چیکار می‌کنید؟ شما کی هستید؟» زن هیچ جوابی نمی‌دهد. مرد هرچیز دیگری می‌گوید، هر اِهِن و اوهونی می‌کند و هرکاری می‌کند، زن نمی‌رود و عکس‌العملی نشان نمی‌دهد.

ادامه داره...

@tarsshow
3.5K viewsedited  08:06
باز کردن / نظر دهید
2022-03-16 21:54:36 #داستان_ترسناک “سوییچ ماشین داستان ترسناکی است که برای یک پدر و دختر در یک شب بارانی اتفاق ‌افتد.” شبی پدری همراه دخترش، در جاده‌ای کم تردد در بیرون شهر رانندگی می‌کرد. آن‌ها کل روز را نزد مادر دخترک که در بیمارستان بستری بود سپری کرده بودند و شب هنگام…
3.5K views18:54
باز کردن / نظر دهید
2022-03-16 20:54:40 #داستان_ترسناک

“سوییچ ماشین داستان ترسناکی است که برای یک پدر و دختر در یک شب بارانی اتفاق ‌افتد.”

شبی پدری همراه دخترش، در جاده‌ای کم تردد در بیرون شهر رانندگی می‌کرد. آن‌ها کل روز را نزد مادر دخترک که در بیمارستان بستری بود سپری کرده بودند و شب هنگام در حال برگشت به خانه بودند. دختر در حالی که به صدای ضربات قطره‌های باران روی سقف ماشین گوش می‌کرد، خواب چشمانش را سنگین و شروع به چرت زدن کرد. ناگهان صدای بلندی به گوش رسید. پدر با فرمان دست و پنجه نرم می‌کرد تا کنترل لاستیک‌ها را از دست ندهد، اما ماشین روی جاده‌ی خیس بارانی لیز خورد و به دیوار سنگی برخورد کرد.

پدر، دخترک را دید که در اثر تصادف زخمی شده است. پس از آن از ماشین پیاده شد تا اوضاع ماشین را ارزیابی کند. هر دو لاستیک جلوی ماشین ترکیده بود و گلگیر سمت راست در اثر اصابت با دیوار جمع شده بود اما قسمت‌های دیگر ماشین صدمه‌ جندانی ندیده بود.

پدر که سعی می‌کرد وضعیت را برای دخترش توضیح دهد گفت: «ما حتما از روی یک چیزی توی جاده رد شدیم! هر چیزی که بوده، جفت لاستیک‌ها رو سوراخ کرده! »

دخترک در حالی که از شوک تصادف می‌لرزید پرسید: «میتونی درستش کنی پدر؟» پدر در حالی سرش را به نشانه‌ی منفی تکان می‌داد پاسخ داد: «نه. متاسفانه من فقط یک لاستیک زاپاس دارم. مجبورم برگردم به شهر و یکی رو پیدا کنم تا ماشینو یدک کنه. شهر از اینجا زیاد دور نیست. تو می‌تونی توی ماشین منتظر بمونی.» دختر با اینکه دلش نمی خواست گفت: «باشه. اما لطفا خیلی طول نکشه.»

مرد می‌توانست ترس را در چشمان دخترش ببیند. در حالی که در ماشین را می‌بست به دخترش گفت: «همینجا بشین. به محض این که بتونم برمی‌گردم.»

دختر پدرش را در آیینه جلوی ماشین نظاره کرد که با گام‌هایی خسته در زیر باران به سمت پایین جاده می‌رفت تا در سیاهی شب از دیده پنهان شد. یک ساعت از رفتن پدرش می‌گذشت. دخترک در شگفت بود که پدرش چرا هنوز بعد از این همه وقت بازنگشته است. او بسیار نگران بود چرا که پدرش تا آن موقع باید برمی‌گشت. در همان هنگام، نگاهی به آیینه جلوی ماشین انداخت و شمایلی را دید که از دور به سمت ماشین حرکت می‌کرد. دخترک فکر کرد که آن شخص پدرش است؛ اما هنگامی که سرش را برگرداند تا نگاه دقیق‌تری بیاندازد، متوجه شد که مرد غریبه‌ای است. مرد لباس سرهمی پوشیده و ریش پرپشتی صورتش را پوشانده بود. او چیز بزرگی را در دست چپش گرفته بود که با هر قدم به جلو و عقب تاب می‌خورد.

ادامه داره...

@tarsshow
3.4K viewsedited  17:54
باز کردن / نظر دهید
2022-03-16 20:46:40 #داستان

من آخرین نفر اینجا هستم. این موجودات عجیب همه را کشتن. آنها با بال های بزرگ، با چشم های مهره ای، با چنگال های تیز... هر بار که چشمانم را می بندم، می بینم که همکارانم رو چطور تیکه تیکه شدند... چند نفر از ما به ساختمانی که نزیکی محل کارمون بود فرار کردیم اما حتی اینجا هم در امان نبودیم...
خیلی ترسناک بود من آنها را تماشا کردم که یکی یکی به دست ان موجودات افتادند و در حالی که با مرگ می جنگیدند فریاد می زدند...
من نمیخواستم همچین اتفاقی بیوفته سعی کردم جلوی آن را بگیرم، قسم می خورم که من تلاشمو کردم ... همکارام بهم گفتن که تو باید هر چه سریع تر برق درهای مرکزی ساختموم رو قطع کنی تا هیچ کدوم از درها باز نشن و وظیفه من تنها این بود که یکی از دکمه ها را فشار دهم... من باید دکمه قرمز رو بزنم تا کل درهای برقی مرکز قطع بشه... و ظاهراً، دکمه سبز باعث میشد درهای برقی دوباره باز بشن ...
تصمیم سختی بود و جان همه همکارام در حال حاضر به دکمه که انتخاب کرده بودم بستگی داشت ...
من نمیخواستم همچین اتفاقی بیوفته چشمام پر اشک شده و ترس همه وجودمو گرفته الانم که دارم از دست اونا فرار میکنم صدای فریاد دوستام رو پشت سرم می شنوم... کاش بهشون میگفتم که من کوررنگی دارم و نمیتونم رنگ ها رو تشخیص بدم...کاش دکمه درست رو انتخاب میکردم...

@tarsshow
3.2K views17:46
باز کردن / نظر دهید
2022-03-15 21:27:45 رمان ترسناک رز سیاه

@tarsshow
3.5K viewsedited  18:27
باز کردن / نظر دهید
2022-03-15 21:20:56 رمان ترسناک دژخیم

@tarsshow
3.4K viewsedited  18:20
باز کردن / نظر دهید
2022-03-14 19:42:47
؟؟؟؟!

@tarsshow
3.6K viewsedited  16:42
باز کردن / نظر دهید