2023-03-17 17:30:22
#داستانی_تأثیرگذار
عارفی ۴۰ شبانه روز چله گرفته بود تا الله متعال را زیارت کند ، تمام روزها روزه بود.
در حال اعتکاف.
از خلق الله بریده بود.
صبح به صیام و شب به قیام.
زاری و تضرع به درگاه او
شب ۳۶ ام ندایی در خود شنید که می گفت :
ساعت ۶ بعد از ظهر ، بازار مسگران دکان فلان مسگر برو الله را ز یارت خواهی کرد.
عارف از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شد و در کوچه های بازار از پی دکان می گشت...
میگوید : پیر زنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و به مسگران نشان می داد و قصد فروش آنرا داشت...
به هر مسگری نشان می داد ، وزن میکرد و می گفت :
۴ ریال و ۲۰ شاهی
پیرزن می گفت:
نمیشه۶ریال بخرید؟
مسگران می گفتند : خیر مادر ، برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد.
پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید و همه همین قیمت را می دادند.
بالاخره به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود.
مسگر به کار خود مشغول بود که پیرزن گفت:
این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می فروشم ، خرید دارید؟
مسگر پرسید چرا به ۶ ریال؟؟؟
پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت :
پسری مریض دارم ، دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می شود!
مسگر دیگ را گرفت و گفت : این دیگ سالم و بسیار قیمتی است. حیف است بفروشی،
امّا اگر اصرار داری من آنرا به ۲۵ ریال می خرم!!!
پیر زن گفت: مرا مسخره می کنی؟!!!
مسگر گفت: ابدا"
دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت!!!
پیرزن که شدیدا متعجب شده بود ؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد.
من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات فراموشم شده بود ، در دوکان مسگر خزیدم و گفتم :
عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی؟!!!
اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند
آنگاه تو به ۲۵ ریال می خری؟!!!
مسگر پیر گفت :
من دیگ نخریدم!!!
من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد ، پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند ، پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشند ، من دیگ نخریدم...
از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که ندایی با صدای بلند گفت :
با چله گرفتن و عبادت کردن کسی به زیارت ما نخواهد آمد!!!
دست افتاده ای را بگیر و بلند کن ، ما خود به زیارت تو خواهیم آمد !
گر دست فتادهای بگیری...مردی
195 views14:30