دیشب داشتم میگفتم چقدر دلم میخواست که قبل از تابستون، برم از | The Sky
دیشب داشتم میگفتم چقدر دلم میخواست که قبل از تابستون، برم از گلزار رولت و بستنی بخرم و برم رو نیمکت خودم توی پارک، بستنیمو بخورم و آدمها رو ببینم و بنویسم. دلم میخواست یکروز با مامان بریم و ماگ آسمون شب بگیریم، میخواستیم دکوری مسی بگیریم. دلم میخواست یکروز بابت همه ی پارگی های مقاله و ریسرچمون با نگار جشن بگیریم. خوبم. خیلی خوبم اما هنوز حس میکنم برای زندگی ذوق ندارم. به عسل گفتم برام آهنگ قشنگ بفرست، اما بعد یکهفته دست دست کردن فهمیدم ذوقی ندارم. برای آهنگ های خوب و قشنگ، برای پیاده روی، برای نوشتن، برای درس خوندن، برای جشن و برای رولت و بستنی. اما،
همه چیز گذراست و گذر زمان اونقدر جادویی و پیچیده هست که یهو سر برگردونی و ببینی وسط یه معرکه ی دیگه واستادی. و اصلا، مگه زیبایی زندگی همین نیست؟