2022-04-16 17:00:35
با عرض سلام خدمت تمامی دانشجویان عزیز و گرامی
برای او، به نام او:
گنج نخست:
دهه نخست بهمن ماه 1382 بود که با کمی تاخیر پله های ساختمان J دانشگاه را بالا آمدم تا به کلاس توحید که یک درس عمومی بود، برسم. از کل آن کلاس چیز زیادی، جز یک بیت گرفتار کننده، بیاد ندارم. بیتی که می گفت: "... بیچاره هر آنکس که گرفتار عقل شد". در اینجا من دانشجوی رشته علوم کامپیوتر بودم، و محل فعالیت های دانشجویی ام پایگاه شهید آوینی. علوم کامپیوتر مسئله من نبود. مسئله من"دانشگاه" بود و "دانشگاه " ماند. البته دانشگاه آن روز با مطالعه و درگیری آرا عجین بود. اگر می خواستی در گود بمانی بی مطالعه نمی شد.
گنج دوم:
در ادامه برای دوره ارشد، رشته فلسفه تربیت را انتخاب کردم. به دانشگاه خوارزمی تهران رفتم و دو سال برای تحصیل آنجا ماندم. گرچه این مقطع برای من تجربه بی نظیری بود ولی تهران برای من خلاصه شد در این که: "اگر چه شهر خوبی است ولی شهر خوبی ها نیست" فربگی مرکز گرایی در تهران و وفور امکانات در آن برای من توجیه پذیر نبود، هنوز هم نیست. اگر چه کم، ولی زهکلوت و میل فرهاد در جنوب کرمان را دیده بودم و این همه فاصله و تفاوت برایم غیر قابل قبول بود. هنوز هم همین طور است!
گنج سوم:
با این نگاه انتقادی بلافاصله برگشتم کرمان و در همین دانشگاه بی نظیر مشغول کار شدم. در همان آغاز قصد کردم تحصیل را رها نکنم. سه سال بعد در دانشگاه تربیت مدرس تهران دوره دکتری را آغاز کردم. سخت بود، ولی شد. روزی در آسانسور استاد راهنما که خستگیِ آمد و شد هر هفته مرا می دید گفت: "خسته نمی شوی؟... می ارزد؟" گفتم: "این شیرین ترین سختی زندگی من است." در چشمانش خواندم که می گفت دیر یا زود کم می آورد. کم نیاوردم!
گنج چهارم:
در این مرحله مسئله ام دقیق تر شد: "رسالت دانشگاه". در آنجا به روالی نامعمول به انجمن علمی گروه علوم تربیتی پیوستم و دو سال مدیریت آن را برعهده گرفتم. همچنان مسئله ام رسالت نهاد دانشگاه بود که تصمیم گرفتم آن را از بنیاد بشناسم؛ بنابراین سراغ انتزاعی ترین تصویر از دانشگاه رفتم و با مفهوم بیلدونگ و شخصی به نام هومبلت آشنا شدم. ساده بخواهم بگویم هومبلت کسی است که بر استقلال دانشگاه تاکید دارد و بیلدونگ هم چیزی شبیه واژه فرهیختگی در زبان خودمان است.
گنج پنجم:
این آشنایی مرا به آلمان کشاند و شش هفت ماهی در آنجا نگه داشت. برخلاف تصورم تب و تاب بیرون از وطن بودن، خیلی زود برایم فروکش کرد. راستش را بخواهید گرچه خبری بود ولی چندان هم خبری نبود. دو هفته نخست از بودم در این کشور که گذشت ژرف دانستم باید گه گاهی بیرون زد، ولی بیرون ماندنِ مدام از ایران برایم بی معنا شد. بعد از آن سفر هم یکی دو بار دیگر بیرون رفتم ولی همچنان بر همان باورم! در نهایت دوباره به کرمان برگشتم. حالا دیگر مسئله من دقیق تر شده بود: "رسالت اجتماعی دانشگاه در کرمان!"
همه این 19 سال را در دو پاراگراف خلاصه کردم تا بگویم از کجا آمده ام و مسئله ام چیست. می دانم روندی خطی و شاید صعودی را گزارش کرده ام ولی شک نکنید که چه بالا و پایین ها در این مسیر بود که نوشتنش فرصت دیگری را می طلبد.
گنج ششم: پرسش از آدمی زاد، انسان می سازد.
امروز در امور فرهنگی دانشگاه با تکیه بر این گذشته، که ارزیابی اش را به شما وا می نهم، به عنوان یک خدمتگزار سه مسئله اساسی پیش رو دارم:
1. دانشجو چه رسالت اجتماعی بر عهده دارد؟
2. دانشجو چه می خواهد و امور فرهنگی چه نقشی در خواسته او دارد؟
3. چگونه به کمک هم فضایی فرهنگی برای همه اهالی دانشگاه پدید آوریم؟
برخی از شما با من تا اندازه ای آشنایی دارید. در ده سال گذشته، از همان روز نخست، تلاش کردم درِ اتاقم را بروی تمامی دانشجویان از هر جریان و گرایشی باز نگه دارم. کتاب بخوانم و گفتگو را به رسمیت بشناسم. روشن است با همه نمی شود هم عقیده بود، ولی تلاش کردم از افق دیگری به موضوعات نگاه کنم. خلاصه گفتمان گفتگو را به رسمیت بشناسم. امروز هم با همین پشتوانه بر همین باورم. با این تفاوت که امروز بیش از گذشته همه ما نیازمند شنیدن و نقد صدای دیگری هستیم. کنشگری انسان دانشگاهی را نیز در همین نکته می دانم.
گنج هفتم: سرمایه های تکرار ناشدنی!
نمی دانم تا چه اندازه با من هم نظر هستید ولی به نظرم هر کجا قرار باشد رنگ ناامیدی جلوه گری کند، آنجا نمی تواند دانشگاه شهید باهنر کرمان باشد. چرا؟! چون سه گانه افضلی پور-صبا، شهید باهنر و سردار دلها (این #هم_دانشگاهی خوش سرانجام ما) هر یک از وجهی و چنان در هم تنیده، روح تلاش و آرمانگرایی را به نمایش گذاشته اند که می تواند هر خسته ی از پا افتاده ای را دوباره سرپا نگه می دارد. خلاصه این سه گانه هر یک به طریقی نشان می دهد ناشدنی ها، شدنی است. شما بگویید می توان براحتی از کنار چنین گنجینه هایی گذشت؟!
294 viewsAyda, 14:00