از دستِ دل، بر لب رسیده جانِ تنگم با دل، نمیدانم بسازم یا بجنگ | ˼ژاکـاو˹
از دستِ دل، بر لب رسیده جانِ تنگم با دل، نمیدانم بسازم یا بجنگم! حسّاس بودم همچو برگِ گل، زمانی زخم آنقدر خوردم که حالا سخت و سنگم آئینهای بودم، پر از لبخندِ نابت بیخندههایت، رفته از سر آب و رنگم حسّی میانِ شادی و غم، اشک و لبخند این روزها با دیدنت، مبهوت و منگم در سرزمینِ خاطراتِ من، کماکان تو ماهتابِ آسمانی، من پلنگم پای تو باشد دل به دریا میزنم باز با اینکه بیبال و پرم، با اینکه لنگم -حسین فروتن