Get Mystery Box with random crypto!

 مواظب خودت باش خانم کوچولو! شانزده آبان گاردی‌ها جلوی تظاهرا | آب و آتش

 مواظب خودت باش خانم کوچولو!

شانزده آبان گاردی‌ها جلوی تظاهرات را گرفتند. ما فرار کردیم. چند نفر دنبالمان کردند. چادر و روسری را از سر من کشیدند و با باتوم می‌زدند به کمرم. یک لحظه موتورسواری که از آنجا رد می‌شد، دستم را از آرنج گرفت و من را کشید روی موتورش. پاهایم می‌کشید روی زمین. کفشم داشت در می‌آمد. چند کوچه آن‌طرفتر نگه داشت. لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک‌طرفش از شلوارم زده بود بیرون. پرسید: «اعلامیه داری؟» کلاه سرش بود. صورتش را نمی‌دیدم. گفتم: «آره.»
گفت: «عضو کدام گروهی؟»‌
گفتم: «گروه چیه؟ اینها اعلامیهٔ امامند.»
کلاهش را بالا زد.
- تو اعلامیه امام پخش می‌کنی؟
بهم برخورد. مگر من چه‌م بود؟ چرا نمی‌توانستم این کار را بکنم؟ گفت: «وقتی حرف‌های امام روی خودت اثر نداشته، چرا این کار را می‌کنی؟ این وضع است آمده‌ای تظاهرات؟» و رویش را برگرداند. من به خودم نگاه کردم. چیزی سرم نبود. خب، آن‌موقع که عیب نبود. تازه، عرف بود.
لباس‌هایم هم نامرتب بود. دستش را دراز کرد و اعلامیه‌ها را خواست. بهش ندادم. گاز موتور را گرفت و گفت: «الآن می‌برم تحویلت می‌دهم.»
از ترس، اعلامیه‌ها را دادم دستش. یکیش را داد به خودم. گفت: «برو بخوان! هر وقت فهمیدی توی اینها چی نوشته، بیا دنبال این کارها.»
نتوانستم ساکت بمانم تا او هر چه دلش می‌خواهد بگوید. گفتم: «شما که پیرو خط امامید، امام به شما نگفته زود قضاوت نکنید؟ اول ببینید موضوع چیه، بعد این حرف‌ها را بزنید. من، هم #چادر داشتم هم #روسری. آنها از سرم کشیدند.»
گفت: «راست می‌گویی؟»
گفتم: «دروغم چیه؟ اصلاً شما کی هستید که من به شما دروغ بگویم؟»
اعلامیه‌ها را داد دستم و گفت بمانم تا برگردد، ولی دنبالش رفتم ببینم کجا می‌رود و چه کار می‌خواهد بکند. با دو سه تا موتورسوار دیگر رفت همان‌جا که من درگیر شده بودم. حساب دو سه تا از مأمورها را رسیدند و شیشه ماشینشان را خرد کردند. بعد او چادر و روسریم را که همان گوشه افتاده بود، برداشت و برگشت. نمی‌خواستم بداند دنبالش آمده‌ام. دویدم بروم همان‌جایی که قرار بود منتظر بمانم، اما زودتر رسید. چادر و روسری را داد و گفت: «باید می‌فهمیدند چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند.»
اعلامیه‌ها را گرفت و گفت: «این راهی که می‌آیی، خطرناک است. مواظب خودت باش خانم کوچولو!» و رفت...
«خانم کوچولو!» بعد از آنهمه رجزخوانی، تازه به او گفته بود «خانم کوچولو». به دختر نازپرورده‌ای که کسی بهش نگفته بود بالای چشمش ابروست. چادرش را تکاند و گره روسریش را محکم کرد. نمی‌دانست چرا، ولی از او خوشش آمده بود. در خانه کسی به او نمی‌گفت چطور بپوشد، با چه کسی راه برود، چه بخواند و چه ببیند، اما او به خاطر #حجاب، مؤاخذه‌اش کرده بود. حرفهایش تند بود، اما به دلش نشسته بود.

#مریم_برادران
#منوچهر_مدق به روایت همسر شهید
#فرشته_ملکی
#اینک_شوکران جلد یک
(چاپ بیستم، تهران: انتشارات روایت فتح، ۱۳۹۳)
صفحات ۱۳ تا ۱۵.

@Ab_o_Atash