2022-08-11 18:04:15
"غلام" جبههها
رحیم قمیشی
بعضیها آنقدر خوبند، آنقدر دوست داشتنیاند، آنقدر در دلت جا میکنند، که نمیخواهی آرامششان را به هم بزنی!
نمیخواهی بیاوریشان به روی صفحه کاغذ، نمیآوریشان به حال حاضر، مبادا لکهای بیفتد به وجود نازشان. دلت بسوزد.
همه که نمیفهمند در دل آنها چه میگذشته
یک وقت چیزی میگویند
و من تا ابد خودم را نمیبخشم
که چرا آوردمش...
چرا دعوتش کردم به این روزها
و "غلام" از همانها بود.
"غلامرضا اوصیا"ی بابلی را میگویم.
دوستم حسین برایم تعریف میکرد وقتی چهل ترکش همزمان نشسته بود در بدنش، و ریه و دست و پا و سر و کمرش را خونین کرده و امیدی به زنده ماندنش نمیرفت، غلام میبیندش.
وسط آن بمباران و دود و بوی باروت، وسط آن تیر و ترکشهای سنگین کربلای پنج.
برادرِ غلام مجروح شده و پایش قطع شده بود، غلام با دو نفر دیگر به کمک هم او را عقب میبردند که حسین را میبیند افتاده.
غلام به آن دو میگوید برادرش را ببرند عقب، و خودش تنهایی حسین را به دوش میکشد.
دکتر حسین میگفت غلام که فرمانده گردان ما بود، با آن ریههای ناقصش، با آن خستگی شدید و شب نخوابیهای مداومش، ۴۰ - ۵۰ دقیقه وسط آتش سنگین عراق یک تنه مرا به دوش کشید و یک ثانیه اشک غلام قطع نشد.
میگفت حسین من را ببخش.
احساس میکرد مسئول مجروح شدن و شهید شدن من اوست
احساس میکردم هر ترکشی که به تن من خورده، به دل او نشسته.
وسط معرکه میگفته حسینجان تو را بهخدا مرا ببخش. مرا حلال کن.
غلام فکر نمیکرده کربلای پنج آنطوری شود.
برادرِ غلام که پایش قطع شده بود هرگز به عقب نمیرسد، و حسین عباسزاده زنده میماند.
میماند تا بگوید غلام چه بود و چه روح بزرگی داشت.
بچههای رزمنده پیشکسوت بابل، که امروز غالبا تنها ماندهاند، میگفتند رادیو تلویزیون اطلاعیه پشت اطلاعیه میداد به مراکز اعزام بروید، بلندگوهای سپاه در همه کوچهها میچرخید که جبهه منتظر نیروست، سی نفر چهل نفر میرفتند.
غلام از جبهه میرسید، با همان لباسهای خاکیاش، با همان پیشانی پر چینش، با همان چشمهای نافذش، صدا میکرد
- بچهها...
ناگهان چهارصد نفر به خط میشدیم...
با عشق.
چون غلام بود، چون به او ایمان داشتیم، چون از عمق جان دوستش داشتیم، چون از نگاهش، از نگاه عجیبش میترسیدیم...
از غلام بعدها بیشتر خواهم نوشت.
یک لشکر ۲۵ کربلا بوده و یک غلام
یک بابل بزرگ بوده و یک غلام
یک عالمه دل بوده و یک غلام
و همه عاشقش بودند...
خاطرهای را دیشب مهدی برایم از غلام گفت که حسابی به همم ریخت. خوابم را بههم ریخت، بیداریام را، زندگیام را!
میگفت غلام بعد از جنگ به دلایلی خیلی تنها شده بود، کمتر به جمعها میآمد، کمتر در شهر دیده میشد، بخصوص این سالهای آخری.
مهدی محمدی میگفت میدانستم نیمه شبها در خلوت شهر، گاه میآید بیرون، سیگارش را روشن میکند و مسافتی چند کیلومتری را تنهایی پیادهروی کند.
یک شب کمین نشستم، و پیدایش کردم. جرأت کردم رفتم وارد تنهاییاش شدم.
فکر کردم دعوایم میکند.
اما نکرد.
ولی صحبتی نمیکرد.
انگار بغضی در گلویش باشد.
من ساکت با او قدم میزدم، او شاید منتظر بود چیزی بپرسم، که نمیپرسیدم.
من منتظر بودم او چیزی بگوید. که نمیگفت!
چرا رفته به سکوت، چرا رفته به تنهایی، چرا در پناه سیگارش، چرا همهاش فکر میکند، چرا از خانوادههای شهدا خجالت میکشد، خودش را از آنها قایم میکند. چرا از جانبازان خجالت میکشد.
غلام سرش را نچرخاند به طرف من،
نگاهم نکرد، همانطور که به روبرو نگاه میکرد، خودش شروع کرد.
بریده بریده و آرام؛
- مهدی!
من خیلی فکر کردم، اون دنیا، اگه خدا ازم پرسید اینهمه بچههای مردم رو بردی شهید کردی، چه بگم!
گفتم میگم "خیلی وقتا ندونستم خدا"
حالا میدونی چی فکر میکنم مهدی؟
اگه خدا بیتعارف و رک بهم گفت:
"گُ... خوردی ندونستی"
اونوقت چی بگم!؟
و زد زیر گریه
ومسیرش را ازم جدا کرد
و دوباره رفت بههمان تنهاییاش.
*** غلامرضا اوصیاء سال ۱۳۹۶ در حالیکه دهه پنجم عمرش را میگذراند، ناگهان قلبش ایستاد و برای همیشه دوستدارانش را تنها گذاشت.
@ghomeishi3
835 views15:04