.
.
.
● بریده ای از یک کتاب
- «کافکا، بیرون چه می بینی؟»
از پنجره پشت سرش به بیرون نگاه می کنم.
- «درخت ها، آسمان و قدری ابر را می بینم، و چند پرنده روی شاخههای درخت».
- «هیچ چیز غیر عادی نیست، نه؟!».
- «درست است».
- «ولی اگر می دانستی فردا صبح، دیگر نمی توانی اینها را ببینی، همه چیز ناگهان در نظرت جلوه می کرد و ارزشمند می شد، نه؟».
● کتاب: کافکا در کرانه
● نویسنده: هاروکی موراکامی
● مترجم: مهدی غبرایی
.
.
.
@ABeautifulMind