2018-03-13 15:04:33
سرمو به شیشه ی خنک ماشین تکیه دادم.بارون نم نم میبارید .قطرات بارون روی شیشه ماشین نشسته بودن و بخار گرفته بود.روی بخار شیشه نوشتم: "گلاره"
خاله برگشت و نگام کرد. لبخند مهربونی رو لبش نشت. پرسیدم:
-خان عمو؟
-جونم.
-مادرجون هنوزم تو اون خونست؟
خان عمو : بعله که هست.
دستامو قوس دادم و گفتم:
-من خیلی خیلی خیلی دوسش دارم. دلم میخواد زود تر ببینمش!
-مادرجونم تورو خیلی دوست داشت.شما که رفتین،غصش گرفته بود.بعد تو نوه ی عزیزش آران بود.آران همیشه پیشش بودو مادر جونو حسابی وابستش کرد.اما اونم گذاشت رفت.
با تعجب پرسیدم:
-آران؟
خاله مهربون گفت: آره دیگه.قل آراد.
خان عمو با خنده اضافه کرد:
-والبته عزیز دردونه خالت!
یدفه یادم اومدش. با حیرت گفتم:
-آهااااا...آران.
بعد قیافمو تو هم کردم و ادامه دادم:
-ای! آراد. همون که همش دعوام میکردو زور میگفت!
خاله گفت : بچم الان آقاااا شده .
روی شیشه بخار گرفته " آران" و "آراد' و نوشتم.و گفتم:من از وقتی که یادم میاد ، همیشه باهاش دعوا داشتم. و بعد اداشو درآوردم " گلاره...دست به وسایلام نزن....گلاره...با کتابام بازی نکن...شر درست نکن بچه. ..این بازیا واسه بچه ها نیست...گلاره...به مامان میگما...ال نکن...بل نکن..."
خان عمو
با لبخند گفت:
-آراد از اول طبعش همینطوری بود.قدو لجباز.هنوزم که هنوزه حرف حرف خودشه و یک دنده ست!
با خنده گفتم :
-آخه بچم سنش اینطور ایجاب میکنه. سن خر بابابزرگمو داره...26 سالشه.
خاله با شیطنت گفت :حالا تو چجوری اینقد دقیق آمارشو داری؟
-عه خاله...
-جون خاله...
خواستم چیزی بگم که خان عمو بلند گفت:
-رسیدیم...!!!
391 views12:04